سلام بچه ها
اول صبح چهارشنبه تون بخیر
اینم اون پارتی که گفته بودم مال چهارشنبه هفته بعده... راستش رو بخواین مطمئن نیستم بتونم چهارشنبه هفته دوم عید چیزی آپ کنم
خیلی دوستتون دارم...خیلی ممنون از کامت ها و ووت هایی که میدین
امیدوارم امسال برامون سال بهتری باشه و مرهمی روی زخم هامون بیاد...امیدوارم امسال سال آزادیمون باشه...
(استریم آلبوم نینی هم یادتون نره...کلی بوس)
************************************************
کیونگسو با خستگی صفحه های کتاب درسیش رو ورق میزد. میخواست برای فردا که لوهان میاد آماده باشه ولی مدام پلک هاش سنگین میشدن و مجبور بود سرش رو تکون بده تا بتونه دوباره روی جملات کتاب تمرکز کنه.
" کیونگسو با این خستگی که چیزی یاد نمیگیری." مینسوک همینطور که چرت زدن هم اتاقی اش رو نگاه میکرد به آرومی گفت.
کیونگسو که با صدای مینسوک چرتش پاره شده و از جاش پریده بود، به خاطر کشیده شدن ناگهانی زخم هاش ناله ای کرد.
" وای..ببخشید." مینسوک گفت.
" اشکال نداره." کیونگسو آهی کشید و کتاب قطور دستش رو بست و کنار تخت گذاشت." فک کنم حق با تو باشه." کمی خودش رو توی تخت جا به جا کرد تا راحت تر باشه. کای و جونگده هر دو چند ساعتی میشد که اونا رو تنها گذاشته بودن. جونگده برای معاینات بعد جراحی رفته بود و کای چون تقریبا شبیه یک زامبی شده بود و هر آن ممکن بود از پا بیوفته.
کیونگسو لبش رو گاز گرفت. واقعا نگران کای بود. حالا از ته قلبش قبول کرده بود که کای بهش اهمیت میده. نمیدونست که چطور یا چرا قلبا به این نتیجه رسیده چون هر وقت که به گذشته نگاه میکرد کای یک لکه مبهم بود. حتی خودش هم نمیخواست دوباره به روزایی که برای کیونگسو قلدری میکرد فکر کنه.
اما بوسه ها...بوسه ها جدید بود. هر بوسه باعث میشد چند لحظه نفسش حبس شه رنگ قرمز خجالت تا گوشهاش برسه. نمیدونست چرا ولی بوسیدن کای رو دوست داشت. بوسیدن کای خیلی خوب بود. حتی با فکر کردن به لبای کای هم رنگ صورتش رو عوض میکرد.
"کیونگسو؟" مینسوک به آرومی صداش زد.
" هوم؟"
" ممم کای...کای واقعا دوست پسرت نیست؟"
" نه نیست...چرا میپرسی؟"
" خوب...اون تو رو میبوسه و شما با هم خیلی شیرین به نظر میاین. به خاطر همین فکر کردم دوست پسرته. جوری که همیشه نگاهت میکنه...انگار تو تمام دنیاشی. ببینم...تو خودت میخوای که اون دوست پسرت باشه؟"
YOU ARE READING
The Boy with the Blues
Fanfictionکابوساش حالا تو زندگی واقعی به حقیقت پیوسته بود و هیولای زندگیش داشت تنش رو با چاقو نقاشی میکرد. متوقف شد و چاقو رو انداخت. ایستاد و کاردستیش رو تحسین کرد. با اینکه خون از زخم هاش میجوشید کلمه شکست خورده واضحا رو شکمش دیده میشد. ❤️couple: Kaisoo, ی...