Part 8

71 40 30
                                    


وقتی دونگهه به مغازه برگشت کیونگسو در حال گریه بود. اونهیوک پشت کانتر کنار کیونگسو نشسته بود و دستش رو تو دستاش گرفته بود. اونا خیلی وقت پیش فهمیده بودن که کیونگسو خیلی اهل بغل نیست. دونگهه هم کنارش نشست و به نرمی دست دیگه اش رو هم گرفت. بند های انگشتاش تو دست دو مرد بزرگتر به سفیدی میزد. هیچکدوم از رئیساش تا وقتی که گریه اش به هق هق های کوتاه رسید چیزی نگفتند. کیونگسو خوشحال بود که تو این مدت هیچکس وارد مغازه نشده. بالاخره وقتی گریه اش به نفس های لرزون تبدیل شد اونهیوک به حرف اومد.

" کیونگسو حالت خوبه؟" دونگهه چشم غره ای از بالای دستاشون به اونهیوک رفت و کیونگسو صدایی مثل خنده هیستریک بین نفساش بیرون داد.

" معلومه که نیست." دونگهه به جاش جواب داد.

" من خوبم." نگاه ناباور رئیساش رو رو خودش دید. " باشه خوب نیستم. فقط یه لحظه مهلت بدین."

" چه اتفاقی افتاده؟" دونگهه به آرومی پرسید. دست کیونگسو برای لحظه ای محکم تر دور دستش پیچید.

" ترجیح میدم دربارش صحبت نکنم." کیونگسو دستش رو از دستای دو مرد بزرگتر بیرون کشید و از پشت کانتر بلند شد.

" اتفاقا من فکر میکنم باید دربارش صحبت کنی." اونهیوک گفت و کیونگسو لباش رو به هم فشار داد.

" این همون چیزیه که من و جونگین راجبش بحث میکردیم. من واقعا نمیخوام دربارش صحبت کنم." دوباره تکرار کرد و دونگهه آهی کشید.

" کیونگسو لطفا. چه خبره بین شما؟ کای به نظر خیلی بهت اهمیت میده. باید دوست خیلی خوبی باشه. چرا داری پسش میزنی؟" دونگهه دستش رو به آرومی روی شونه کیونگسو گذاشت و با لرز شدیدی که از تن پسرک گذشت چشماش گشاد شد. کیونگسو از درد به نفس نفس افتاد. " کیونگسو؟" با صدای دونگهه به خودش اومد.

" ب..بخشید... فقط .د..دردم اومد." کیونگسو به خاطر بغضی که داشت بریده بریده حرف میزد. صورتش رو با دستاش پنهان کرد. دونگهه و اونهیوک با نگرانی نگاهی رد و بدل کردن. تا حالا هیچوقت کیونگسو رو با این وضع ندیده بودن. یعنی یه لمس ساده روی شونه اش اینقدر دردناک بود؟ کیونگسو هیچوقت جلوشون به لکنت نیوفتاده بود. بیخیال و سبک نبود اما تا این حد داغون هم به نظر نمیومد.

" متاسفم. فقط امروز نمیتونم راجبش صحبت کنم. واقعا نمیتونم. لطفا..لطفا مجبورم نکنین." اخرین خواهش کیونگسو مثل یک زمزمه به گوشاشون نشست.

" خیلی خوب." اونهیوک سری تکون داد. " ولی باید بهش فکر کنی. حرف زدن میتونه برات خوب باشه." به ساعت نگاهی کردو " شیفتت هم تقریبا تمومه. چرا بقیه روز رو نمیری خونه؟"

کیونگسو سر تکون داد هم نمیخواست که بحث رو ادامه بده هم نمیخواست به خونه پیش پدرش و کای برگرده.

The Boy with the BluesWhere stories live. Discover now