Part 5

83 43 25
                                    


کیونگسو به کای نگاه کرد. چشمای قهوه ایش مثل لحظه ی برخورد آهو با چراغای ماشین باز شده بودن. لبخندی که به خاطر تصور مادرش رو صورتش بود جاش رو به اخمی از وحشت داد.

" چی داری میگی؟" از کای پرسید. ذهن خسته کیونگسو به کار افتاد. کای از کجا درباره پدرش فهمیده بود. این که چند ساله _یا دقیق تر هفت ساله_ پدرش شکنجه اش میکنه. حتی با این تمام این مدت هیچ کس توجهی نشون نداد بود و کیونگسو تمام تلاشش رو کرده بود که اوضاع همینطور باقی بمونه.

"کیونگسو" کای چشماش رو باریک کرد و دستش رو از صورت کیونگسو عقب کشید. پسری که روی تخت دراز کشیده بود ناله ای کرد. این بیشتر شبیه کای همیشگی بود. کای دستاش رو دور دسته های صندلی مشت کرد. " اعصابم رو به هم نریز کیونگسو . وقتی پدرت اومد تو صورتت رو دیدم." کیونگسو نفسش رو با آسودگی بیرون داد. اینطوری میتونست با حرف زدن حلش کنه.

"کای من فقط خسته ام . امروز واقعا طولانی بود. من.."

"به جهنم که طولانی بود" کای حرفش رو قطع کرد. " بهت گفتم رو اعصابم نرو. باهام در نیوفت. تو که بهتر از بقیه باید اینو بدونی." کیونگسو تو خودش جمع شد. " من این نشونه ها رو میشناسم کیونگسو. این همه جای زخم از کدوم گوری اومده. همشون که مال تصادف نیست. دقیقا به کدوم دلیل جهنمی ای یهو یه غریبه پیدا میشه و این بلا رو سرت میاره" کای فریاد میکشید و شونه های کیونگسو رو گرفته بود.

" کای مسخره بازی درنیار. تو که میدونی من چقدر دست و پا چلفتی ام." تن صداش رو ثابت نگه داشت. " تازه همیشه هم یکی هست که دعوا راه بندازه و کتکم بزنه." کلمه غریبه رو نادیده گرفت و امیدوار بود کای بیخیالش بشه.

"من هیچوقت به خون ریزی ننداختمت." دوباره کای داد کشید. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. چشمای کیونگسو دوباره پر از اشک شد. این بار نه به خاطر ترس و اضطراب. این دفعه اون بود که عصبانی بود. البته که کای قرار نبود تو حالت مهربونش بمونه. تمام این مدت فقط داشت باهاش بازی میکرد. مثل همیشه. اما ایندفعه کیونگسو عقب نکشید.

" ها ..فک کردی فقط خودتی؟" کیونگسو بدون اهمیت به صدای بلندش سر کای جیغ کشید. تو اون لحظه براش مهم نبود که کسی ممکنه صداشون رو بشنوه. " تو یه خودخواه و مغرور لعنتی ای. کاری کردی که شکنجه کردن من برای همه عادی باشه. فک کردی وقتی نیستی چه اتفاقایی میوفته. بازم برام قلدری میکنن. همه هم مثل تو فوبیای خون ندارن. اصلا فهمیدی وقتی از جیجو برگشته بودی من لنگ میزدم؟ اصلا از کریس چیزی دربارش پرسیدی؟ آره کای..اون کتکم زد. اینقدر که به خونریزی افتادم. یکی از دنده هام رو شکست. تو اصلا حالیت نیست. فقط تو نیستی."

کیونگسو به خاطر سرزنش کردن کای به نفس نفس افتاد. چشمای کای هنوزم تاریک بود. نگاهش رو روی کیونگسو قفل کرده بود.

The Boy with the BluesМесто, где живут истории. Откройте их для себя