Part 9

59 44 4
                                    


کای برای یک دقیقه طولانی هیچی نگفت. یک دقیقه طولانی که کیونگسو نفسش رو وحشت زده حبس کرده بود. از این که نمیدونست واکنش کای چیه وحشت داشت. ناگهان کای سه قدم بینشون رو پر کرد و به آرومی کیونگسو رو به آغوش گرمش کشوند. کیونگسو تکون آرومی خورد. دستاش کنارش آویزون بود نمیدونست باید کجا بزارتشون. بالاخره دستاش رو بالا آورد و متقابلا کای رو بغل کرد.

" ترسیدی؟" کای آروم تو گوشش زمزمه کرده.

" کای؟"

" از چی ترسیدی کیونگسو؟" کای با مهربونی پرسید. میتونست لرزش کیونگسو رو بین بازو هاش حس کنه. کیونگسو مردد بود. کای بازوهاش رو امن تر دورش پیچید. اما باز هم نمیتونست صحبت کنه. کلمه ها توی گلوش گیر کرده بودن.

" کیونگسو اشکال نداره. میتونی به من بگی." کای دوباره تشویقش کرد.

" ا..اون." این تمام چیزی بود که به سختی از لبای کیونگسو رد شد.

" پدرت؟"

"اون" کیونگسو دوباره تکرار کرد. هنوزم نمیتونست خودش رو مجبور کنه تا ادامه بده. کای آروم عقب کشید تا صورتش رو ببینه. اشک کاملا تو چشمای کیونگسو جمع شده بود و نمیتونست جایی رو ببین تا اینکه پشت سر کای کشیده شد. " کجا داریم میریم؟"

" فقط بیا" کای جلوی یک کافی شاپ خالی وایستاد و کیونگسو روآروم به داخل هل داد. مرد پشت پیش خوان با داخل اومدنشون بهشون نگاه کرد.

" کای آماده ای شیفتت رو شروع کنی؟"

" یه لحظه لطفا اونیو." کای به نرمی گفت و کیونگسو رو به عقب کافی شاپ هدایت کرد. اونیو نگاهش رو از کای رو کیونگسو چرخوند و سری تکون داد.

" هر چه قدر زمان میخوای استفاده کن." لبخند بزرگی زد.

" ممنونم." کای کیونگسو رو به سمت یکی از صندلی های چرمی قرمز هل داد و روبه روش نشست و دستش رو تو دستاش گرفت.

"کیونگسو. باید همه چی رو به من بگی. کی؟" کیونگسو دهنش رو برای اعتراض باز کرد ولی کای دوباره ادامه داد. " میدونم که سخته ولی باید دربارش صحبت کنی. لطفا کیونگسو." کای التماس کرد. کیونگسو اهی کشید.

" من واقعا متاسفم کای. فقط خیلی..خیلی وقته کسی با من حرف نزده."

کای با دردی که تو صورتش پیدا بود با دقت به کیونگسو نگاه کرد. با انگشت شصتش آروم پشت دست کیونگسو رو نوازش کرد.

" میدونم. اشکالی نداره کیونگسو. هر چه قدر بخوای صبر میکنیم."

کیونگسو به میز چوبی زل زده بودو با چشماش خط های درهمی روش میکشید. قلبش محکم میکوبید. ناله ای کرد و تو خودش جمع شد. پیشونیش رو روی لبه میز گذاشت. برای لحظه ای چشماش رو بست.

The Boy with the BluesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang