Part 7

97 39 20
                                    


"حالش خوب میشه"

"چی شده؟"

" من باید ببینمش"

کیونگسو به خاطر سر و صدا ها از خواب بیدار شده بود. هنوزم سرگیجه داشت و حس میکرد یه گوله آتیش تو گلوشه.

"سلام؟" با صدای خشدارش زمزمه کرد. چانیول فورا کنار تختش ظاهر شد. لبخند همیشگیش جاشو به اخم کوچیکی داده بود.

" حالت چطوره؟ بهتری؟" چانیول پرسید.

" حس میکنم یه بیابون رو قورت دادم." چانیول لبخند کوتاهی زد و یک لیوان آب بهش داد. خیلی آروم بهش کمک کرد تا بشینه. کیونگسو آب رو آروم نوشید و نگاهی به دور ور انداخت. تو اتاق پرستاری بود و روی یکی از تخت های نه چندان راحتش دراز کشیده بود. پرده ی نعنایی رنگی دور فضایی که داخلش بود کشیده شده بود. تنها کسی که اونجا بود چانیول بود.

" این همه سر و صدا از کجا میومد؟" از چانیول پرسید. همون لحظه پرده با ورود پرستار کنار زده شد و کیونگسو تونست اطراف سالن اصلی رو ببینه. بکهیون روی یکی از صندلی ها نشسته بود و دستاش رو به هم گره زده بود. سوهو هم با نگه داشتن مچ های کای سعی داشت از ورودش به اتاق جلوگیری کنه.

" سلام کیونگسو" پرستار با صدای سر خوشی گفت. " یکمی ترسوندیمون ولی خوب.. الان بهتری. سوهو بهم گفت آخر هفته زیر بارون مونده بودی. فکر کنم بدجوری سرما خوردی. در حالت عادی نباید مشکلی باشه ولی سوهو گفت از قبل هم مریض بودی."

کیونگسو در جواب سر تکون داد و گوشه ذهنش نگه داشت تا بعدا از سوهو به خاطر پنهان نگه داشتن قضایای آخر هفته تشکر کنه.

" توصیه میکنم یه چند روز خیلی به خودت سخت نگیری. البته باید مدرسه بیای. دوستات همه میخوان ببیننت الان بهتری؟"

" اگه اشکال نداره فقط میخوام چانیول و سوهو و بکهیون اینجا باشن. خودم بعدا با کای حرف میزنم." انگشتاش با ملحفه نازک روش بازی میکرد. پرستار اخمی کرد. قبل اینکه کیونگسو بتونه بهونه ای جور کنه چانیول دهنش رو باز کرد.

" دعوا های احمقانه. خودشون یه کاریش میکنن این یه مسئله بین خودشون دوتاست." پرستار که به نظر میومد باور کرده سر تکون داد.

" خیلی خوب..میفرستمش سر کلاسش" از اتاق بیرون رفت و به سوهو و بکهیون اشاره کرد که داخل شن و همزمان کای رو به سمت سالن بیرون کشید. کیونگسو میتونست از قسمت شیشه ای در کای رو ببینه که با پرستار بحث میکنه.

" کیونگی..بهتری؟" بکهیون پرسید. روی تخت چهار زانو نشست. با یادآوری تنها جایی که برای آروم کردنش میتونه لمس کنه دستش رو گرفت و پشتش رونوازش کرد.

" امم ...میگم...من چقدر بیهوش بودم؟"

" فک کنم..یک زنگ و نیم" چانیول جواب داد.

The Boy with the BluesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang