سلام قشنگا
لطفا توضیحات اخر پارت رو هم بخونین. بوس بوس
******************************************
کیونگسو وقتی کای یک بازوش رو دور کمرش و دیگری رو دور کمرش پیچید از درد نالید. سوهو هم با وضع مشابه طرف دیگه اش وایستاده بود.
" خوبی؟" کای همزمان با پایین آوردنش از آمبولانسی که باهاش منتقل شده بود پرسید. لیتوک با یک ویلچر کنارشون اومد و به سوهو کمک کرد تا کیونگسو روش بزارن. کای روی کیونگسو خم شد و پاهاش رو جای مخصوص گذاشت.
" خوبم. فقط تکون خوردن درد داره..همین." در حالی که از درد نفس نفس میزد گفت. ازینکه نمیتونست بدون کمک دیگران تکون بخوره خسته شده بود ولی مچ و دست شکسته اش حتی اجازه نمیداد تا ویلچرش رو به تنهایی حرکت بده. کای که متوجه ناراحتی اش شده بود سریع پیشونی اش رو بوسید.
" هی سو...اینقدر ناراحت نباش. اشکال نداره که ما کمکت میکنیم."
" ممنون کای." کیونگسو دوباره سرش رو پایین انداخت و مضطرب به پارچه شلوارش چنگ انداخت.
" نگران نباش بیبی. همه چی خوب پیش میره."
کیونگسو با هر قدمی که به ایستگاه پلیس نزدیک میشدن بیشتر میلرزید. با وجود حرف های دلگرم کننده کای هنوز قلبش دیوانه وار میتپید. یه ربعی طول کشیده بود تا از بیمارستان به اونجا برسن و تو این یک ربع حتی یک لحظه هم فکرش آروم نگرفته بود. با تکونی که ویلچر با خوردن به لبه در اداره پلیس خورد از جاش پرید.
" خیلی خوب کیونگسو. قبلا راجبش صحبت کردیم ولی دوباره میگم تا بتونی ذهنت رو جمع کنی. پلیس ها میخوان همه چیز رو با جزئیات بدونن. همه اتفاقات رو بدون کم و کسری از هفت سال پیش تا الان. چرا شروع شد وچرا بقیه دوستات درگیر این داستان شدن. مخصوصا کای. کای و سوهو هم اظهاریه خودشون رو میدن. اوکی؟"
کیونگسو سر تکون داد و سوهو در شیشه رو به رو هل داد تا وراد اداره بشن. سر اولین میز مرد جدی توجه اش به گروهی که وارد ایستگاه شدن جلب شد.
" میتونم کمکتون کنم؟" سرباز پرسید و خوب خشونت صداش خیلی کمتر از اونی که بود کیونگسو انتظار داشت.
" بله. من دکتر پارک جونگسو هستم از بیمارستان مرکزی. امروز صبح تماس گرفتم تا اطلاع بدم که بیمارم میخواد اظهاریه پر کنه."
" شما بیمار هستین؟" سرباز پرسشی به کیونگسو نگاه کرد. کونگسو فقط سر تکون داد. حالش بدتر ازون بود که بخواد با کلمات جواب بده. سرباز کمی کاغذ های جلوش رو زیر رو رو کرد و بعد به دو تاپسر دیگه نگاه کرد.
" شما اعضای خانواده اش هستین؟"
" دوستاش هستیم." سوهو جواب داد و باعث شد سرباز اخم کنه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
The Boy with the Blues
Hayran Kurguکابوساش حالا تو زندگی واقعی به حقیقت پیوسته بود و هیولای زندگیش داشت تنش رو با چاقو نقاشی میکرد. متوقف شد و چاقو رو انداخت. ایستاد و کاردستیش رو تحسین کرد. با اینکه خون از زخم هاش میجوشید کلمه شکست خورده واضحا رو شکمش دیده میشد. ❤️couple: Kaisoo, ی...