Part 10

66 42 23
                                    


صورتش به سوزش افتاده بود. به خاط افتادن پاهاش زیرش گره خورده بود. هیچ راه مقابله ای وجود نداشت. پدرش مچش رو گرفته بود و روی زمین میکشوندش. داشت به سمت اتاق شکنجه میرفت و قلب کیونگسو داشت از سینه بیرون میزد. نمیتونست که میتونه شکنجه دوباره رو تحمل کنه و بازم سر پا بمونه. همینجوری هم فشار دست های مرد روی مچش زخم های گذشته رو به زق زق (نمیدونم چجوری نوشته میشه)انداخته بود. با لگد پدرش ناله ای کرد و روی زمین اتاق پرت شد.

" فک کنم این تیکه رو جا انداختی" پدرش به سقف اشاره میکرد. کیونگسو به بالا نگاه کرد و لخته خون خشک شده ای روی سقف سفید بالای سرش دید. پدرش کنارش رو پاهاش نشست و به چونه اش چنگ انداخت . سرش رو بالا اورد تا به چشماش نگاه کنه.

" بهت قول میدم وقتی کارم تموم بشه اون تنها دیوار خونی اتاق نمیمونه." از یقه اش گرفت و تا روی زانو هاش بلندش کرد. جوری که هر لحظه میتونست از پشت به زمین بخوره. کیونگسو به دیوار سرد پشت سرش کوبیده شد. وقتی مشت محکم پدرش به شکمش خورد نفسش کاملا قطع شد. به زمین افتاد و دستاش رو دور شکمش حلقه کرد. به سختی سرفه میکرد و سعی داشت هوا رو به داخل ریه هاش بکشه. لگدی که به گیجگاهش برخورد کرد باعث شد روی زمین غلط بخوره و دستاش از شکمش به سمت سرش ببره. مدام ناله میکرد. میتونست جریان خون چسبناکی که روی صورتش پایین میومد رو حس کنه. چشماش رو که از درد بسته شد بود رو با حس کردن سایه که روش افتاد به شدت باز کرد. پدرش روش قوز کرده و بود شلاق رو تهدید آمیز تو دستش گرفته بود. اولین ضربه روی سینه اش فرود اومد.

" عجیب الخلقه ..حالا دیگه میخوای به بقیه نشون به بدی آدمی؟! تو فقط ...یه تیکه ...آشغال... پستی." ضربه های شلاق با هر مکث بین کلماتش روی تن کیونگسو فرود میومد. کیونگسو به پهلو غلتید و توی خودش جمع شد.

" با..بابا...لطفا..نم..نمیتونم.."حرفش با فشار چکمه های مرد روی پهلوش قطع شد.

" چی رو نمیتونی ها؟؟؟؟ چی رو نمیتونی اشغال؟.." گفت و فشار پاش رو بیشتر کرد.

نمی..نمیتونم..بر..برگردم بیمارستان..اونا میفهمن...اونا میفهم..یه مشکلی وجود داره..." از درد نفسش بالا نمیومد. اشکاش روی صورتش میریخت و صورتش از درد جمع شده بود. خونریزی سرش هنوز ادامه داشت. کیونگسو در طول این هفت سال یاد گرفته بود که خونریزی سر دیرتر از جاهای دیگه قطع میشه..مهم نیست چقدر خونریزی میکرد...اون یاد گرفته بود خودش ترتیب زخماش رو تو اتاق کوچیکش بده. فشار روی پهلوش ناگهان قطع شد و بلاخره تونست نفس منقطعی بکشه.

" به تخمم... این دیگه مشکل توئه..ما که نمیخوایم بقیه چیزی بفهمن..میخوایم؟"

کیونگسو هنوزم به سختی نفس میکشید و نتونست خودش رو از ضربه که به مچ پاش خورد نجات بده. جیغی کشید و صدای هقی از گلوش بیرون اومد. سریع دستش رو رو دهنش گذاشت تا صدای گریه اش رو خفه کنه. پدرش اصلا از سر و صدا موقع شکنجه خوشش نمیومد. پدرش لگد هاش حساب شده و هدفمند بود. لگد بعدی دوباره روی مچش نشست و کیونگسو خودش رو بیشتر جمع کرد تا از لگد بعدی دوری کنه. مرد از بازوش بلند کرد و روی پاهاش کشوندش. وحشیانه توی کمد کوچیک پرتش کرد. کیونگسو به داخل افتاد و سرش به دیوار کمد خورد.

The Boy with the BluesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora