43

3.6K 502 347
                                    

بچه لطفا اول چیزی که میگم بخونین بعد برین فیک رو شروع کنین

داستان از این قرارها که اصلا قرار نبود جیمین به تونه حامله شه
قرار بود به مشکل تو برقراری رابطه جنسیش داشته باشه ( یعنی یه بیماری ) که من حتی انتخاب کرده بودم بیماریش چی باشه اماااااا وقتی ازتون پرسیدم بنظرتون مشکل جیمین چیه هرکس که جواب داد گفت می‌تونه حامله شه و منم خب دیدیم این جوری دوست دارین این کارو کردم
ولی این موضویی که جیمین چجوری رحم داره ( که تو فیک توضیح میدم ) کاملا ساخته شده از ذهن خودم ( تو دست شویی فکر کردم 😂) یعنی نمی‌دونم وجود خارجی داره یا نه 🤷🏻‍♀️🙂

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

جیمین : من میتونم حامله شم

تهکوک : چییییی

هر دو با تعجب به جیمین نگاه کردن

کوک : چه جوری ؟ مگه ممکنه ؟

جیمین یه قطره اشکی از چشماش ریخت رو دستش ، سرشو به نشونه آره تکون داد

جیمین با بغض : آره مامانم دوتا بابا داره و مادر نداره ، یکی از پدر بزرگام پیوند رحم انجام داده و تونستن مادرمو به دنیا بیاره و رحم داشتن میوفته تو ژنشون

یه قطره اشکی دیگه افتاد رو دستش صورتشو پاک کرد اما نمیتونست جلوی اشک ریختن بگیره

جیمین : از وقتی که به دنیا اومدم با رحم بودم ، اولشم برای دکترا و خانواده درکش سخت بود ،،، اما این منم

بعد یه لبخند تلخ زد با صدای آروم شروع کرد به گریه
هضم و درک این موضوع برای دو پسر دیگه سخت بود ، خیلی سخت

جیمین با صدای خش دار و آروم : میدونم سخته براتون تا هضمش کنین ، من درک میکنم ،،،،،،، اینم میتونم درک کنم که دیگه دوست نداشته باشین با من باشین و براتون چندش باشم ،،، برای همین خواستم قبل از این که حسمون بیشتر بشه بهتون بگم ،،، از شرکت استفا میدم که جلو چشماتون نباشم ، تو این چند وقتی که باهاتون آشنا شدم خیلی بهم خوش گذشت احساس آرامش داشتم و یه حس آدم عادی بودن

باز هم یه لبخند تلخ

جیمین : ممنون برای این مدت

اشکاشو از رو صورت پاک کرد بلند شد به سمت در رفت کفش شو پوشید و یه نگاه دیگه به تهکوک کرد و در باز کرد رفت بیرون

تهیونگ که با صدای در از فکر در اومد

به جای خالی جیمین چشم دوخت

به سمت کوک رفت و با تکون دادنش سعی کرد از هپروت درش بیاره

کوک اول به چشم تهیونگ بعد به جای خالی جیمین نگاه کردن پیشونی شو گزاشت رو سینه تهیونگ چشماشو بست
تهیونگم یه بوسه رو سر کوک گذاشت و محکم بغلش کرد
هر دو به آرامش نیاز داشتن تا بتونن بهترین تصمیم رو بگیرند

Two daddy and baby mochi Where stories live. Discover now