پارت 1

1.4K 199 196
                                    


🌈صدایم باش:

با شنیدن حرف ونهان با اخم بهش خیره شد و از بین دندونای بهم چفت شده اش غرید:
بس کنننن!

ونهان با عذرخواهی بهش نگاه کرد و درحالیکه سعی میکرد لحنشو آرومتر کنه ، جواب داد:
متاسفم رفیق ...
نمیخواستم ناراحتت کنم ، اما فکر میکردم این یکی با بقیه فرق داره ...
آخه سه ماهه که با همید ، بقیه بیشتر از یکی دو دفعه اونم واسه سکس نبودن ...

و با دیدن نگاه شاکی ییبو لبشو گزید و با تاسف ادامه داد:
من فقط  به خاطر خودت نگرانم ...
دلم نمیخواد همه ی زندگیتو اینجوری هدر بدی رفیق!

و  قبل از اینکه ییبو لب باز کنه و جوابشو بده، دختر جوونی که در تمام این مدت کنارش نشسته و مدام باهاش ور میرفت ، با صدایی پر از عشوه ادامه داد:
سربسرش نزار  ...
و درحالیکه به چشمای سرد و بی حالتش خیره شده بود، ادامه داد:
به این حرفا اهمیتی نده عزیزم! 
من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم !

ییبو پوزخند کمرنگی تحویل دوست قدیمیش داد ودر حالیکه با آرامش  از جاش بلند میشد، زیر لب جواب داد:
دارم میرم خونه !

با شنیدن این حرف همه ی کسایی که دور میز نشسته بودند ، شروع به اعتراض کردند و هرکدوم به نحوی سعی کردند مانع از رفتنش بشن...
ونهان که انگار از حرفاش کاملا پشیمون شده بود، بلافاصله بازوشو چسبید و با تاسف ادامه داد:
هی رفیق ... بمون!
من متاسفم ... باشه؟!

اما ییبو بدون توجه به غرغرای بقیه از جاش بلند شد و همچنان که وزنشو روی تن ظریف دخترک هوار میکرد، رو به دوستش کرد و جواب داد:
به اون خاطر نیست ...
اما باید برم ...
رییس وانگ امشب از سفر برمیگرده و اصلا دلم نمیخواد بعد از دو هفته باهاش جر و بحث کنم!

و درحالیکه به آرامی ازشون فاصله میگرفت، با صدایی بلندتر رو به بارمن جوانی که بهش خیره شده بود، ادامه داد:
این میز و خرج امشبشون پای منه!

.
و با شنیدن سروصدای هیجانزده و خوشحال  همونایی که تا چند دقیقه ی قبل اصرار میکردن کنارشون بمونه، پوزخند زنان به طرف در خروجی براه افتاد!

با رسیدن به فضای بیرون بار و برخورد هوای خنکی که نوید اومدن پاییزو میداد، نفس عمیقی گرفت و درحالیکه سعی میکرد خودشو از شر اون کنه ی مزاحم راحت کنه ، رو به راننده اش کرد و بهش گفت:
برای خانم لو راننده ی کمکی بگیر ، برمیگرده به آپارتمانش!

دختر جوان با شنیدن این حرف با عجله به بازوش چسبید و با عشوه جواب داد:
اما من میخوام با تو باشم ...

با شنیدن این حرف با اخم نگاش کرد، بازوشو از بین دستاش بیرون کشید و درحالیکه کتشو توی تنش صاف میکرد بیحوصله جواب داد:
امشب نمیشه ...
نمیتونم بیام !

Be my voice  Where stories live. Discover now