🌈صدایم باش:با شنیدن حرف ونهان با اخم بهش خیره شد و از بین دندونای بهم چفت شده اش غرید:
بس کنننن!ونهان با عذرخواهی بهش نگاه کرد و درحالیکه سعی میکرد لحنشو آرومتر کنه ، جواب داد:
متاسفم رفیق ...
نمیخواستم ناراحتت کنم ، اما فکر میکردم این یکی با بقیه فرق داره ...
آخه سه ماهه که با همید ، بقیه بیشتر از یکی دو دفعه اونم واسه سکس نبودن ...و با دیدن نگاه شاکی ییبو لبشو گزید و با تاسف ادامه داد:
من فقط به خاطر خودت نگرانم ...
دلم نمیخواد همه ی زندگیتو اینجوری هدر بدی رفیق!و قبل از اینکه ییبو لب باز کنه و جوابشو بده، دختر جوونی که در تمام این مدت کنارش نشسته و مدام باهاش ور میرفت ، با صدایی پر از عشوه ادامه داد:
سربسرش نزار ...
و درحالیکه به چشمای سرد و بی حالتش خیره شده بود، ادامه داد:
به این حرفا اهمیتی نده عزیزم!
من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم !ییبو پوزخند کمرنگی تحویل دوست قدیمیش داد ودر حالیکه با آرامش از جاش بلند میشد، زیر لب جواب داد:
دارم میرم خونه !با شنیدن این حرف همه ی کسایی که دور میز نشسته بودند ، شروع به اعتراض کردند و هرکدوم به نحوی سعی کردند مانع از رفتنش بشن...
ونهان که انگار از حرفاش کاملا پشیمون شده بود، بلافاصله بازوشو چسبید و با تاسف ادامه داد:
هی رفیق ... بمون!
من متاسفم ... باشه؟!اما ییبو بدون توجه به غرغرای بقیه از جاش بلند شد و همچنان که وزنشو روی تن ظریف دخترک هوار میکرد، رو به دوستش کرد و جواب داد:
به اون خاطر نیست ...
اما باید برم ...
رییس وانگ امشب از سفر برمیگرده و اصلا دلم نمیخواد بعد از دو هفته باهاش جر و بحث کنم!و درحالیکه به آرامی ازشون فاصله میگرفت، با صدایی بلندتر رو به بارمن جوانی که بهش خیره شده بود، ادامه داد:
این میز و خرج امشبشون پای منه!.
و با شنیدن سروصدای هیجانزده و خوشحال همونایی که تا چند دقیقه ی قبل اصرار میکردن کنارشون بمونه، پوزخند زنان به طرف در خروجی براه افتاد!با رسیدن به فضای بیرون بار و برخورد هوای خنکی که نوید اومدن پاییزو میداد، نفس عمیقی گرفت و درحالیکه سعی میکرد خودشو از شر اون کنه ی مزاحم راحت کنه ، رو به راننده اش کرد و بهش گفت:
برای خانم لو راننده ی کمکی بگیر ، برمیگرده به آپارتمانش!دختر جوان با شنیدن این حرف با عجله به بازوش چسبید و با عشوه جواب داد:
اما من میخوام با تو باشم ...با شنیدن این حرف با اخم نگاش کرد، بازوشو از بین دستاش بیرون کشید و درحالیکه کتشو توی تنش صاف میکرد بیحوصله جواب داد:
امشب نمیشه ...
نمیتونم بیام !
YOU ARE READING
Be my voice
FanfictionBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...