پارت 9

440 160 171
                                    


🌈صدایم باش:

با رسیدن به کلینیک دامپزشکی اتومبیلشو کنار خیابون پارک کرد، به همراه جان وارد کلینیک شد و کنارش روی صندلیای سالن انتظار نشست تا نوبت معاینه ی جیانگو برسه و در تمام این مدت زیر چشمی نگاهش به شیائو جانی بود که با ظرافت تمام  مشغول نوازش موهای نرم و کرکی جیانگو بود و بهش لبخند میزد و ییبو در همون حال به اون شب کذایی فکر میکرد و به اینکه چه چیزایی ممکنه به جان گفته باشه؟!
چه حرفی زده که رفتار جان باهاش عوض شده؟
و چرا ...
اصلا چرا باید در اون شرایط به جای ونهان با جان تماس میگرفته؟!

و درحالیکه سخت درگیر همین افکار بود ، صدای دستیار دامپزشکو شنید که بهشون میگفت نوبت اوناست ‌...
بازم از جاش بلند شد، درکنار جان به راه افتاد و وارد اتاق معاینه شد و اجازه داد همه چیز همونجوری که جان میخواست پیش بره، کنارش بمونه و توضیحات دکتر رو بشنوه و در نهایت به همراهش از کلینیک بیرون بزنه!

بعد از نیم ساعت بالاخره کار معاینه و تزریق واکسن جیانگو به پایان رسید و حالا هر سه دوباره توی اتومبیل ییبو نشسته و به طرف خونه حرکت میکردند!

و بازم این ییبو بود که در طی مسیر برگشت چند بار تلاش کرد تا یه جوری به اون شب کذایی اشاره کنه و واکنش جانو بسنجه ، اما هردفعه و بنا به دلایلی که بخوبی برای خودش مشخص بود ، نتونست هیچ حرفی بهش بزنه و همچنان سکوت کرد!

با رسیدن به مقصد، این جان بود که سرشو بالا برداشت و بهش نگاه کرد و بازم با اشاره ازش تشکر کرد...
و ییبو که حالا کمی کلافه و بیحوصله بنظر میرسید، سرشو تکون داد و زیر لب جواب داد:
کار خاصی نکردم !
مراقب خودت باش!

جان بازم بهش لبخند زد ،باکس جیانگو رو از روی پاهاش برداشت و درحالیکه از اتومبیل پیاده میشد با تکون دادن سرش ازش تشکر کرد ...
و هنوز در اتومبیلو بطور کامل نبسته بود که صدای آشنایی شنید:
جان جان ‌...
اومدی؟!

بلافاصله چرخید و با دیدن پدرش بهش لبخند زد و سرشو تکون داد و پدر که حالا کاملا بهش نزدیک شده بود ، با دیدن ییبویی که بلافاصله از پشت فرمون پایین اومده و بهش شب بخیر میگفت، لبخند درخشانی تحویلش داد و بهش گفت:
اوه ... خوش اومدی !
خوشحالم که اینجایی!

و درحالیکه به طرف در میرفت ، ادامه داد:
بیایید داخل پسرا ...
امشب میخوام یه شام خوشمزه بهتون بدم !

ییبو که انتظار همچین حرفی رو نداشت، برای یه لحظه مکث کرد ، اما خیلی زود به خودش اومد و با عجله جواب داد:
اوه ...نههه!
من فقط میخواستم جانو برسونم و
داشتم میرفتم !

و هنوز آقای شیائو جوابی بهش نداده بود که انگشتای بلند و کشیده ی جان رو دید که با عجله جلو اومد و به آستین بارونیش چنگ شد و با ایما و اشاره ازش خواهش کرد تا بمونه!

Be my voice  Où les histoires vivent. Découvrez maintenant