🌈صدایم باش:درحالیکه اون دونفر فارغ از دنیای اطرافشون سرگرم شیطنت بودند ، ونهان همچنان پشت اون
پنجره ی بزرگ وایستاده و با نگاهی شوکه به حرکات اون دونفر نگاه میکرد!ییبویی که تا چند لحظه ی قبل کاملا آشفته، بهم ریخته و عصبانی بود ، حالا و در کنار اون پسر عجیب تازه وارد بیخیال و سرخوش میخندید و سربسرش میزاشت ...
و دیدن این وجهه ی جدید و نایاب از ییبو همون چیزی بود که لی ونهان ، دوست و همبازی قدیمیشو همچنان کنار پنجره میخکوب کرده بود!بعد از گذشت دقایق کوتاهی بالاخره از اون پنجره و اون چیزی که میدید دل کند ، نفسشو با صدا بیرون داد و به طرف دوستاش چرخید ، رو به جکسون کرد و بهش گفت:
بهتره دیگه در این مورد حرفی نزنی...
بزار من باهاش حرف بزنم و آرومش کنم!
یادت باشه که بهم قول دادی کاری نمیکنی که بیشتر از این بهم بریزه ، بخصوص فردا که تولدشه و نمیخوام در همچین روزی بیشتر از اون چیزی که هست ، کلافه و عصبانی بشه!جکسون به آرامی سرشو تکون داد و زیر لب جواب داد:
باشه ...هیچی نمیگم !
خفه میشم ...همونجوری که در طی این مدت بودم!و با اخم غلیظی که بین ابروهاش نشسته بود، از جاش بلند شد و به طرفش اتاقش رفت و همزمان با اینکار ادامه داد:
خسته ام ...میرم بخوابم !
شب همگی بخیر!با رفتن جکسون ، شوکای هم نیم نگاهی به لیزا انداخت و با دیدن اشاره ی نامحسوسش سرشو تکون داد و با گفتن شب بخیر به طرف اتاقش رفت!
و لیزا که انگار منتظر همین لحظه بود، با عجله از جاش بلند شد و به طرف دوست پسرش رفت و درحالیکه دستاشو دور کمرش حلقه میکرد، بهش گفت:
نگران نباش عزیزم ... همه چی درست میشه!ونهان با تکون دادن سرش دوباره به طرف پنجره چرخید و با دیدن اون دونفر که همچنان زیر بارش برف وایستاده بودن ، نفس عمیقی گرفت ، دستشو جلوتر برد ، پنجره رو باز کرد و از همونجا با صدای بلند اعلام کرد:
پسرا ...هوا خیلی سرد شده ...برگردید توی ویلا!جان زودتر از ییبو به طرف منبع صدا چرخید، چشماشو ریز کرد و به چهره ی نگران ونهان خیره شد و ییبو که از دیدن گونه ها و بینی سرخ جان نگران شده بود، با صدای بلندتری جواب داد:
باشه ... اومدیم!بعد به طرف جان چرخید و بهش گفت:
بیا برگردیم ... ممکنه سرما بخوری !جان هم به طرفش چرخید و درحالیکه از شدت سرمایی که کم کم توی تمام بدنش میپیچید سرجاش وول میخورد ، سرشو تند تند تکون داد و دستاشو دور تنش پیچید تا خودشو گرم کنه!
با ورود به ویلا هردو با عجله به طبقه ی بالا رفتند ، به لیزا و ونهان شب بخیر گفتند و به اتاقشون برگشتند تا در پناه گرمای تختشون آروم بگیرند!
ESTÁS LEYENDO
Be my voice
FanficBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...