این پارت ، امشب فقط به خاطر تولد پسرم آپ میشه:
#happybirthdaywangyibo
تولد ۲۷ سالگیت مبارک عزیزم!
تا ابد دوستت دارم و عاشقتم 💚💚💚💚💚__________________________
🌈صدایم باش:
شاید اشتباه کرده بود ...
نباید از اول هم با همچین چیزی موافقت میکرد!
با اخم نفسشو بیرون داد ...
بی حوصله و اخم آلود از سالن اصلی دانشکده بیرون زد و بی توجه به بقیه ی همکلاسیاش که با شور و شوق زیاد در مورد جشن فارغ التحصیلی چند روز قبل حرف میزدند ، از پله های جلوی ساختمان دانشکده پایین رفت و درحالیکه مدرک موقت کارشناسی شو توی دستش فشار میداد ، به طرف در خروجی دانشگاه رفت!اما هنوز چند متری جلوتر نرفته بود که با شنیدن صدای زن جوانی که اسمشو صدا میزد سرجاش وایستاد و به طرفش چرخید:
آقای شیائو؟!به چهره ی ناآشنای اون زن جوان که با لباسی رسمی و اداری در برابرش وایستاده بود خیره شد و با تکون دادن سرش جواب داد:
بله؟!زن جوان با لبخند بهش تعظیم کرد و با لحنی آرام ازش پرسید:
آقای شیائو جان؟!و جان که از گرمای بی سابقه ی اون وقت از سال بشدت کلافه شده بود، نفس کوتاهی گرفت و با تکون دادن سرش جواب داد:
بله ... خودم هستم!زن جوان با شنیدن تایید دوباره اش لبخند پهنی تحویلش داد، یه قدم جلوتر اومد و درحالیکه دستشو به طرفش دراز میکرد ، ادامه داد:
از آشنایی با شما خوشوقتم!
من شی لین از شرکت فناوری و توسعه شهری وان لینگ هستم ...جان با شنیدن این حرف و دیدن دستی که برای آشنایی به طرفش دراز شده بود ، با تردید دستشو جلو برد و باهاش دست داد و منتظر شنیدن ادامه ی حرفاش شد !
و زن جوان که انگار درست مثل جان از وایستادن در اون گرما کلافه شده بود ، نیم نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن تابلوی کافی شاپ دانشکده لبخند زد و بهش گفت:
من از طرف شرکتم و برای یه پیشنهاد شغلی به اینجا اومدم ...
میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟!و درحالیکه نفسشو با صدا بیرون میداد با دست راستش به سالن کافی شاپ اشاره کرد!
و جان که هنوزم کاملا گیج و سردرگم بنظر میرسید با تکون دادن سرش باهاش موافقت کرد و به همراهش به طرف کافی شاپ به راه افتاد!
_________________
یکی دو ساعت بعد:
با نگاهی عجیب به چهره ی خندان پدرش خیره شد و ازش پرسید:
واقعا عجیب نیست...؟!
به نظر شما همچین پیشنهادی عجیب نیست...؟!و با دیدن حرکت آروم سر پدرش به نشانه ی جواب منفی چشماشو توی حدقه چرخوند و با اصرار ادامه داد:
چطور ممکنه؟!
BẠN ĐANG ĐỌC
Be my voice
FanfictionBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...