🌈صدایم باش :
بعد از اینکه به آشپزخونه برگشت پشت میز نشست و مشغول خوردن صبحونه ای شد که خیلی وقت بود انتظارشو میکشید ، اما وقتی پنج دقیقه ای گذشت و خبری از جان نشد ، با تعجب سرشو بالا برداشت ، نیم نگاهی به سالن خالی انداخت و دوباره به طرف میز چرخید و با دیدن نگاه سوالی ونهان که کنار لیزا نشسته و مشغول آماده کردن وسایل مهمونی امشب بود، ازش پرسید:
پایین نمیاد؟!و ونهان که بخوبی متوجه منظورش شده بود، سرشو به علامت جواب منفی تکون داد و بهش گفت:
نه ...میگفت دیشب توی قطار نتونسته بخوابه و میخواد چند ساعتی استراحت کنه !و با دیدن نگاه نگران ییبو ادامه داد:
چیز مهمی نبوده، انگار هم کوپه ای هاش بچه ی کوچیک داشتن و نتونسته با سروصدای اون بچه زیاد بخوابه!ییبو که حالا کمی خیالش راحت شده بود، سرشو پایین انداخت و زیر لب ادامه داد:
که اینطور ..!بعد از خوردنوصبحونه اش و به پیشنهاد ونهان باهاش همراه شد تا به فروشگاه سرخیابون بره تا نوشیدنیا و اسنکای لیست شده توسط لیزا رو تهیه کنه !
ونهان که از همراهی ییبو خوشحال بنظر میرسید، با عجله سوییچشو برداشت و برای روشن کردن اتومبیل از ویلا بیرون زد و کمی بعد هردونفر سوار بر اتومبیل به طرف شهر ساحلی پیش رفتند !
و ییبو که با دیدن مسیر متفاوتی که میرفتند متعجب شده بود، به طرف دوستش چرخید و ازش پرسید:
کجا میریم ...؟!
مگه فروشگاه اون طرف خیابون اصلی نیست؟!ونهان که بعد از خروج از ویلا کاملا سکوت کرده بود، به آرامی سرشو تکون داد و بهش گفت:
آره ... درسته !
فروشگاه اونوره ، اما ما باید قبلش یه جایی بریم !و با دیدن نگاه سوالی یییو لبخند مضطربی زد و ادامه داد:
میخوام حلقه ای رو که سفارش دادم از پست بگیرم !
نیم ساعت پیش رسید ...و با دیدن چشمای گرد شده ی ییبو دستی به پیشونیش کشید و با استرسی کاملا محسوس ادامه داد:
میخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم ...
از یکی دو ماه قبل واسش برنامه ریزی کردم و حلقه سفارش دادم ...
فکر میکنم امشب بهترین فرصت برای اینکاره!و ییبو که بالاخره متوجه منظورش شده بود، با لبخندی درخشان سرشو تکون داد و با خوشحالی جواب داد:
اوه البته !
این عالیه رفیق !
واقعا عالیه!
واست خوشحالم ...خیلی خیلی خوشحالم و امیدوارم همه چی به خوبی پیش بره!ونهان که از شنیدن این حرف هیجانزده بنظر میرسید، لبخند بزرگتری تحویلش داد و بهش گفت:
ممنونم ... ازت ممنونم !و بعد از طی مسیری نسبتا طولانی بالاخره به محل اداره ی مرکزی پست رسیدند ، ونهان که هنوزم بشدت هیجانزده بنظر میرسید، اتومبیلشو توی پارکینگ موقت اداره ی پست پارک کرد و درحالیکه با عجله کمربندشو باز میکرد به ییبو گفت:
چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ...
الان برمیگردم!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Be my voice
FanficBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...