پارت 27

561 152 224
                                    

🌈صدایم باش :

بعد از اینکه به آشپزخونه برگشت پشت میز نشست و مشغول خوردن صبحونه ای شد که خیلی وقت بود انتظارشو میکشید ، اما وقتی پنج دقیقه ای گذشت و خبری از جان نشد ، با تعجب سرشو بالا برداشت ، نیم نگاهی به سالن خالی انداخت و دوباره به طرف میز چرخید و با دیدن نگاه سوالی ونهان که کنار لیزا نشسته و مشغول آماده کردن وسایل مهمونی امشب بود، ازش پرسید:
پایین نمیاد؟!



و ونهان که بخوبی متوجه منظورش شده بود، سرشو به علامت جواب منفی تکون داد و بهش گفت:
نه ...میگفت دیشب توی قطار نتونسته بخوابه و میخواد چند ساعتی استراحت کنه !

و با دیدن نگاه نگران ییبو ادامه داد:
چیز مهمی نبوده، انگار هم کوپه ای هاش بچه ی کوچیک داشتن و نتونسته با سروصدای اون بچه زیاد بخوابه!

ییبو که حالا کمی خیالش راحت شده بود، سرشو پایین انداخت و زیر لب ادامه داد:
که اینطور ..!

بعد از خوردنوصبحونه اش و به پیشنهاد ونهان باهاش همراه شد تا به فروشگاه سرخیابون بره تا نوشیدنیا و اسنکای لیست شده توسط لیزا رو تهیه کنه !


ونهان که از همراهی ییبو خوشحال بنظر میرسید، با عجله سوییچشو برداشت و برای روشن کردن اتومبیل از ویلا بیرون زد و کمی بعد هردونفر سوار بر اتومبیل به طرف شهر ساحلی پیش رفتند !

و ییبو که با دیدن مسیر متفاوتی که میرفتند متعجب شده بود، به طرف دوستش چرخید و ازش پرسید:
کجا میریم ...؟!
مگه فروشگاه اون طرف خیابون اصلی نیست؟!





ونهان که بعد از خروج از ویلا کاملا سکوت کرده بود،  به آرامی سرشو تکون داد و بهش گفت:
آره ... درسته !
فروشگاه اونوره ، اما ما باید قبلش یه جایی بریم !

و با دیدن نگاه سوالی یییو لبخند مضطربی زد و ادامه داد:
میخوام حلقه ای رو که سفارش دادم از پست بگیرم !
نیم ساعت پیش رسید ...

و با دیدن چشمای گرد شده ی ییبو دستی به پیشونیش کشید و با استرسی کاملا محسوس ادامه داد:
میخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم ...
از یکی دو ماه قبل واسش برنامه ریزی کردم و حلقه سفارش دادم ...
فکر میکنم امشب بهترین فرصت برای اینکاره!

و ییبو که بالاخره متوجه منظورش شده بود، با لبخندی درخشان سرشو تکون داد و با خوشحالی جواب داد:
اوه  البته !
این عالیه رفیق !
واقعا عالیه!
واست خوشحالم ...خیلی خیلی خوشحالم و امیدوارم همه چی به خوبی پیش بره!





ونهان که از شنیدن این حرف هیجانزده بنظر میرسید، لبخند بزرگتری تحویلش داد و بهش گفت:
ممنونم ... ازت ممنونم !

و بعد از طی مسیری نسبتا طولانی بالاخره به محل اداره ی مرکزی پست رسیدند ، ونهان که هنوزم بشدت هیجانزده بنظر میرسید، اتومبیلشو توی پارکینگ موقت اداره ی پست پارک کرد و درحالیکه با عجله کمربندشو باز میکرد به ییبو گفت:
چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ..‌.
الان برمیگردم!

Be my voice  Onde histórias criam vida. Descubra agora