پارت 13

392 149 258
                                    

🌈صدایم باش:

با قطع تماس ونهان لبخند زنان به طرف جان چرخید و بهش گفت:
برو خونه ...
منم میرم یکی دو دست لباس بردارم و برمیگردم اینجا!
تا یکی دو روز بعدی که پدرت برمیگرده ، پیشت
می مونم !
میتونم ...
میتونم این مدت توی اتاق مهمان بمونم؟!




و با دیدن نگاه اخم آلود جان ادامه داد:
چیه؟!
دلت نمیخواد بیام اینجا؟!




و جان که انگار ناراحت بنظر میرسید، سرشو به معنای جواب منفی تکون داد و درهمون حال تند تند توی دفترچه اش چیزایی نوشت و بهش نشون داد:
نه...
دلم نمیخواد اینجا باشی ...
تو باید بری ...
برو پیش دوستات!

و با دیدن حرکت سر ییبو که به معنای جواب منفی بود ، از حرص چشماشو چرخوند ، نفس عمیقی گرفت و واسش نوشت:
خواهش میکنم ...
اونا دوستاتن و بهت اهمیت میدن ، نباید بهشون
بی توجهی کنی!

و ییبو که از اصرار بیش از حد جان کلافه شده بود ، با اخم سرشو به جهت مخالف چرخوند و زیر لب غر زد:
مهم نیست ...
ونهان میفهمه چرا نرفتم و بقیه هم ...
بقیه هم واسم مهم نیستن!




جان که انگار از شنیدن این حرف جا خورده بود، با تعجب بهش خیره شد و برای یه لحظه سکوت کرد!





و ییبو که از انگار از دیدن نگاه عجیب جان آزرده شده بود، سرشو پایین انداخت و زیر لب ادامه داد:
لطفا بهش اهمیت نده ...!
واسه ی اونا هم بودن و نبودن من چندان مهم نیست!







جان که انتظار شنیدن همچین حرفی رو نداشت، برای یه لحظه مکث کرد ، به چهره ی غمگین ییبو نگاه کرد و بعد از یه لحظه با کشیدن آستین پالتوی سیاهرنگ ییبو و نگاهی که به طرفش چرخید، به خودش اشاره کرد و با ایما و اشاره ادامه داد:
اما من بهت اهمیت میدم !

و با دیدن درخشش چشمای ییبو که برای یه لحظه رنگی از تعجب و ناباوری به خودش گرفت، بهش لبخند زد و سرشو به آرامی تکون داد! 








ییبو که با شنیدن این حرف و دیدن اون نگاه آروم جا خورده بود، برای یه لحظه مکث کرد و بعد با تردید لب باز کرد و بهش گفت:
پس ...
تو هم باهام بیا ...
باهام بیا شیائو جان!





جان که انتظار شنیدن همچین حرفی رو نداشت، با نگاهی مات و مبهوت بهش خیره شد ...




و ییبو که از دیدن واکنش بانمکش خنده اش گرفته بود، به آرامی ادامه داد:
چون پدرت تو رو به من سپرده و من نمیتونم تنها بزارمت ...
پس تنها راهی که می مونه همینه ...
باهام بیا!

و قبل از اینکه جان بتونه مخالفتی با این درخواستش بکنه ، به طرفش خم شد و بدون اینکه به نگاه
ترسیده ی با نمکش اهمیتی بده، دستشو به
دستگیره ی در رسوند، بازش کرد و دوباره خودشو عقب کشید و با آرامش و خونسردی کامل ادامه داد:
برو خونه ...
وسایل شخصیتو جمع کن و چمدونتو برای دو سه روز آینده ببند!
منم میرم خونه ، یه دوش کوتاه میگیرم ، وسایلمو برمیدارم و میام !
برای اولین قطار امشب بلیط رزرو میکنم ...
و ...
اگه لازمه خودم به آقای شیائو خبر میدم؟!





Be my voice  Onde histórias criam vida. Descubra agora