🌈صدایم باش:با دور شدن تاکسی به طرف جان چرخید و بدون هیچ حرفی به چهره ی نگرانش خیره شد!
جان هم با پیچیدن تاکسی در خیابان اصلی نفسشو با صدا بیرون داد و چرخید و با دیدن نگاه نگران ییبو سعی کرد بهش لبخند بزنه و همزمان با اینکار با اشاره ازش خداحافظی کرد!
اما ییبو که مطمعن بود اون پسر الان در شرایط بدیه، دستشو پشت کمرش گذاشت و به آرامی بهش گفت:
بریم ...
همونطور که به پدرت قول دادم تا برگشتش کنارت می مونم !جان سعی کرد با تکون دادن سرش با این کار ییبو مخالفت کنه ، اما بازم ییبو اجازه ی اینکارو بهش نداد و درحالیکه از در نیمه باز وارد حیاط میشد، با صدایی بلندتر ادامه داد:
میخوام جیانگو رو ببینم ...
بعد از دیدنش میرم ...
مطمعن باش!و جان که انگار چاره ی دیگه ای نداشت، با لبخندی کمرنگ سرشو تکون داد و بدنبال ییبو وارد حیاط شد!
دو ساعت گذشت !
در طی این مدت ییبو همچنانکه گفته بود در کنار جیانگوی کوچولو نشست و سعی کرد مزاحم جان نباشه!جان هم لباس عوض کرد و با رفتن به آشپزخونه مشغول تهیه ی شام شد ...
هرچند در طی این مدت بارها گوشیشو چک کرد و بشدت حواسش پرت بود!نیم ساعتی از شروع کارش گذشته بود که بالاخره آقای شیائو باهاش تماس گرفت و بهش خبر داد که فعلا خطر رفع شده ، حال همکارش بهتره و تا یکی دو ساعت آینده به خونه برمیگرده!
و بعد از گفتن این حرف از جان خواهش کرد تا برای ییبو شام بپزه و از دوستش پذیرایی کنه و برای خوردن شام منتظرش نمونه!یکی دو ساعت بعد وقتی جان و ییبو شام خورده و روی کاناپه از خستگی و انتظار به خواب رفته بودند، پدر بالاخره به خونه برگشت!
با دیدن اون دوتا لبخند زد و بدون اینکه سروصدایی بکنه به طبقه ی بالا رفت ...رختخوابی رو که برای ییبو کنار گذاشته بود دوباره به اتاق جان منتقل کرد و بعد به آهستگی به طبقه ی اول برگشت ...
به طرف جان رفت و با لمس شونه ی لاغرش به آرامی صداش زد:
جان جان ...
پسرم!و جان بلافاصله از خواب بیدار شد و با نگرانی نگاش کرد!
پدر با لبخند بهش نگاه کرد و ادامه داد:
چرا اینجا خوابیدید؟!
ببین دوستت چطوری روی کاناپه خوابش برده!جان که هنوزم گیج و خواب آلود بود، به طرف ییبو چرخید و با دیدن جسم مچاله شده ای که روی کاناپه به خواب رفته بود، با نگاهی شرمنده به پدر نگاه کرد!
و پدر که حالا کمی ازش فاصله گرفته بود، با تکون دادن سرش ادامه داد:
اشکالی نداره ...
برو بالا ...
برو توی تختت!
ییبو رو هم بیدار کن و با خودت ببر!
واسش رختخواب انداختم توی اتاقت!
YOU ARE READING
Be my voice
FanfictionBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...