🌈صدایم باش:
دو روز گذشت ...
دوروز تموم در امید و تردیدی که بعد از مدتها به وجودم برگشته بود!
وقتی صبح روز بعد از خواب بیدار شدم و با جای خالی آلیان روبرو شدم ، آه دردناکی کشیدم ، توی تختم مچاله شدم و با نگاهی غمگین لب زدم:
همش خواب بود...!
تصور میکردم بازم یکی از همون رویاهای همیشگی رو دیدم ، اما هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود ، که با دیدن یادداشتش فهمیدم اینبار همه چی واقعی بوده و آلیان بالاخره اینجاست !و بعد از اون بود که فقط سکوت کردم ...
در سکوتی تلخ و آزار دهنده توی اتاقم ، روی تختم دراز کشیدم و منتظر شدم!دو روز گذشت ...
تا بالاخره برگشت!
با لبخند بزرگی که روی لباش میدرخشید ...
جلو اومد و تن مات و مبهوت منو توی بغلش کشید و کنار گوشم لب زد:
من برگشتم ...
متاسفم که یکمی طول کشید عزیزم!
باید مادرمو قانع میکردم که بزاره برای مدتی ترکش کنم ، وسایل سفرمونو آماده میکردم و بلیط هواپیما میخریدم!به آرامی خودشو عقب کشید و درحالیکه به چشمای ناباورم خیره شده بود، ادامه داد:
حالا میتونیم بریم ...بریم سفر !
بریم جایی که دریا داره ...!و به این ترتیب اولین سفر من و آلیان بعد از دو سال جدایی به جزیره ی جیجو در کره ی جنوبی بود، سفر غیر قابل باوری که کمتر از سه هفته طول کشید!
روزای سخت و وحشتناکی رو سپری کردیم ...
انگار رهایی از زندان وانگ به همین راحتی نبود!
و زندانی که دو سال تمام قلب و روحمو اسیر خودش کرده بود با این دوری و جدایی به پایان نمیرسید...سفر کوتاهمون به جیجو به خاطر حال بد من ...
و حمله های گاه و بیگاهم ...
و ناتوانی آلیان در کنترل شرایطم خیلی زود به پایان رسید و به توصیه ی روانپزشکم به سرعت به پکن برگشتیم!...در آپارتمان کوچیکی که آلیان بتازگی کرایه کرده بود، ساکن شدیم و به جلسات مداوم روان درمانی پرداختیم!
خبر حال بد من خیلی زود به گوش پدرت ...
و به اطلاع پدربزرگت رسید ...
خبری که باعث شد پدر بیمارم با عجله خودشو به بیمارستان روانی برسونه و دیدن من در اون حال
اونم درست در زمان یکی از اون حمله های هیستریک عصبی و شنیدن صدای فریاد بلندم ، دیدن تقلاهای وحشتناکم که سعی میکردم تیکه ی شکسته ی گلدون شیشه ای کنار تختم رو توی گردن پرستاری که تصور میکردم پدرته فرو ببرم و تلاش خدمه ی بیمارستان برای مهار کردنم ، وحشتناکترین صحنه ی ممکن برای اون پیرمرد بود!
قلب بیمارش نتونست اون صحنه ی وحشتناکو تحمل کنه و با یه حمله ی قلبی از حال رفت!و وقتی بالاخره به خودم اومدم ...
آروم و آرومتر شدم و تونستم محیط اطرافمو تشخیص بدم ، از پچ پچ پرستارایی که بالای سرم وایستاده بودند ، متوجه شدم پدر بیچاره ام در اثر اون حمله دچار مرگ مغزی شده و روی تخت بیمارستان بستری شده!
BINABASA MO ANG
Be my voice
FanfictionBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...