🌈صدایم باش:دقایقی بعد آقای شیائو از طبقه بالا برگشت ، نگاهی به چهره ی معذب ییبو انداخت و در حالیکه لبخند میزد ، بهش گفت :
یه رختخواب اضافه توی اتاق جان واست گذاشتم، یه دست لباس راحتی هم توی حمومه ، میتونی قبل از خواب دوش بگیری ، یه حوله تمیز هم همونجا توی حموم هست !ییبو اما...
با قیافه ای مردد زیرلب جواب داد :
واقعا لازم نیست...
فکر میکنم تا یکی دو ساعت دیگه بارش بارون کمتر میشه و میتونم برگردم خونه!و با دیدن چهره ی اخموی جان که به طرفش چرخیده و بهش خیره شده بود ، ناخواسته لبخند کمرنگی زد و ادامه داد :
آخه واقعا نمیخوام مزاحمتون باشم ...آقای شیائو بلافاصله جواب داد:
این طور نیست ...
تو مزاحم نیستی!
حتی جان هم از موندن تو خوشحاله!
پس لطفاً دیگه در مورد رفتن صحبت نکن!و ییبو که ظاهرا بهانه ی دیگه ای نداشت ، بالاخره تسلیم شد ...
بعد از شب بخیر کوتاهی به همراه جان به طبقه بالا رفت و از اونجایی که اصلا دلش نمیخواست با بدنی که بوی عرق گرفته ، توی رختخواب تمیز میزبان مهربونش بخوابه ، با ورود به حموم لباساشو از تنش در آورد و بسرعت دوش کوتاهی گرفت ، لباسای راحتی تمیزی رو که آقای شیائو واسش گذاشته بود پوشید و درنهایت وقتی از حموم بیرون آمد ، جان رو دید که توی قاب در اتاقش وایستاده و منتظرشه ...و ییبو که حالا کمی آرومتر از قبل به نظر میرسید ، بهش لبخند زد و بدون هیچ حرفی به دنبال جان وارد اتاقش شد !
یه اتاق سه در چهار کوچیک با دیوارای کرم رنگ و پنجره ای که به حیاط کوچیک خونه باز میشد، یه تخت یه نفره در سمت راست اتاقش قرار داشت و کنار پنجره هم یه میز تحریر کوچیک بود که کتابا ، چراغ مطالعه و لپ تاپ جان روش بود!
دیوار سمت چپ هم با یه کمد دیواری سرتاسری پوشیده شده بود !و درحالیکه نگاه کنجکاو ییبو اتاق ساده و پر از آرامش جان رو بررسی میکرد ، جان با لبخندی کمرنگ به قیافه ی بانمکش خیره شده بود که در اون لباسای راحتی به یه پسر نوجوون کاملا کنجکاو تبدیل شده بود ...
و وقتی نگاه کنجکاو ییبو بالاخره با چشمای درخشان جان برخورد کرد ، با دست بهش اشاره کرد تا روی تختخواب بخوابه ، اما ییبو بلافاصله باهاش مخالفت کرد و با عجله جواب داد :
نهههه...
من روی همون رختخواب راحتم!
خواهش میکنم تو روی تخت خودت بخواب!جان بازم سعی کرد تا ییبو رو راضی کنه روی تخت بخوابه ، اما ییبو بازم با این درخواستش مخالفت کرد و ...
درحالیکه اون دو نفر در حال کل کل سر این موضوع بودند ، آقای شیائو دوباره به طبقه بالا برگشت و با یه ضربه ی کوتاه به در اتاق صداشون زد :
پسراااا...و با شنیدن صدای ییبو که بلافاصله جوابشو داد وارد اتاق شد ، سینی کوچیک توی دستشو روی میز کنار پنجره گذاشت و بهشون گفت :
واستون آب خنک آوردم ...
و درحالیکه به موهای نیمه خیس ییبو نگاه میکرد ، رو به جان کرد و بهش گفت:
لطفاً سشوارتو بده به ییبو ...
دلم نمیخواد امشب اینجا سرما بخوره !

أنت تقرأ
Be my voice
أدب الهواةBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...