پارت 18

400 140 254
                                    


🌈صدایم باش:

برای دقایقی طولانی همونجا روی کاناپه نشست تا بتونه هیجانشو کمتر کنه و وقتی کمی آرومتر شد، سرشو بالا برداشت و اطرافشو نگاه کرد، کوله پشتیشو دید که هنوز همونجا کنار دیوار رها شده بود و فضای باز و نورانی آپارتمانو که از دو طرف با پنجره هایی بلند به بیرون راه داشت و یه دست مبل راحتی کرم رنگ که وسط سالن بود و یه میز بزرگ نهار خوری که در سمت راست و نزدیک یکی از پنجره ها چیده شده  بود ، تمام وسایل اون سالن بزرگ رو تشکیل میدادند!


و تمیزی بیش از حد سالن نشون میداد که مدت کوتاهیه که خریداری و مبله شده و احتمالا در اکثر اوقات سال خالی بوده !
و بعد از اینکه مطمعن شد این آپارتمان زیبا یه پناهگاه موقتی برای ییبو و دوستاشه، با خیال راحت از جاش بلند شد ، کوله شو برداشت و روی یکی از مبلای تکنفره گذاشت و با آرامش به طرف آشپزخونه رفت ، در یخچالو باز کرد و همونطور که تصور میکرد با حجم خالی و سردی مواجه شد که ثابت میکرد کسی به طور دائم در این آپارتمان زندگی نمیکنه!



دستشو جلو برد و ظرف پوشیده شده با فویل رو که تنها موجودی روی قفسه ی دوم یخچال بود، بیرون آورد و پوششو به آرامی کنار زد، سوپ استخوان!
همون چیزی که ونهان بهش گفته بود!
هرچند چندان بد بنظر نمیرسید ، اما جان واقعا دلش میخواست خودش برای ییبو آشپزی کنه و با همین تصور سرشو تکون داد و با خودش تکرار کرد:
فردا ...
در اولین فرصت باید یکمی مواد غذایی بخرم و خودم واسش غذا بپزم!




و هنوز  چند لحظه بیشتر نگذشته بود که با شنیدن صدای ناله ی ضعیف ییبو با عجله ظرف توی دستشو  روی کانتر رها کرد و با شتاب به طرف اتاق خواب دوید !
درسته ...
ییبو بود که توی خواب تقلا میکرد و زیر لب ناله میکرد!



با عجله جلو رفت و پیشونیشو با انگشتاش لمس کرد!
تب چندانی نداشت ، اما انگار کابوس میدید و به سختی نفس میکشید!
با نگرانی کنارش نشست و شونه ی لرزانشو با دست لمس کرد و سعی کرد با تکون دادن مداوم از خواب بیدارش کنه ! 



و هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که کارش نتیجه داد، بدن لرزان ییبو به سرعت بهش واکنش نشون داد، با صدای بلند فریاد زد و پلکای بسته اش تا بیشترین حد ممکن باز شد و با وحشت بهش خیره شد ! 



باورش نمیشد که داره چی میبینه ...
اما هنوز به خودش نیومده بود که فشار اندک انگشتای بلند جان رو روی بازوی زخمیش حس کرد و با درک واقعی بودن این حضور غیرمنتظره و با دیدن چهره ی نگرانی که بهش خیره شده بود ، با عجله دستاشو بالا آورد و دور تنش پیچید و جان که اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشت ، تعادلشو از دست داد و روی سینه ی پهنش سقوط کرد!





برای چند لحظه همونجور چسبیده به سینه ی داغ و پر از حرارت ییبو باقی موند و کمی بعد به خودش اومد و سعی کرد با حایل کردن دستش خودشو از این آغوش وسوسه برانگیز بیرون بکشه ...
و ییبو که حالا به خودش اومده و متوجه موقعیتش شده بود ، حلقه ی دستاشو باز کرد و با نگاهی شوکه به چهره ی آشنایی که بیشتر شبیه به یه رویا بنظر میرسید ، خیره شد و با صدایی ضعیف ازش پرسید:
تو .... اینجا چه کار میکنی؟!



Be my voice  Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz