🌈صدایم باش:برای دقایقی طولانی همونجا روی کاناپه نشست تا بتونه هیجانشو کمتر کنه و وقتی کمی آرومتر شد، سرشو بالا برداشت و اطرافشو نگاه کرد، کوله پشتیشو دید که هنوز همونجا کنار دیوار رها شده بود و فضای باز و نورانی آپارتمانو که از دو طرف با پنجره هایی بلند به بیرون راه داشت و یه دست مبل راحتی کرم رنگ که وسط سالن بود و یه میز بزرگ نهار خوری که در سمت راست و نزدیک یکی از پنجره ها چیده شده بود ، تمام وسایل اون سالن بزرگ رو تشکیل میدادند!
و تمیزی بیش از حد سالن نشون میداد که مدت کوتاهیه که خریداری و مبله شده و احتمالا در اکثر اوقات سال خالی بوده !
و بعد از اینکه مطمعن شد این آپارتمان زیبا یه پناهگاه موقتی برای ییبو و دوستاشه، با خیال راحت از جاش بلند شد ، کوله شو برداشت و روی یکی از مبلای تکنفره گذاشت و با آرامش به طرف آشپزخونه رفت ، در یخچالو باز کرد و همونطور که تصور میکرد با حجم خالی و سردی مواجه شد که ثابت میکرد کسی به طور دائم در این آپارتمان زندگی نمیکنه!دستشو جلو برد و ظرف پوشیده شده با فویل رو که تنها موجودی روی قفسه ی دوم یخچال بود، بیرون آورد و پوششو به آرامی کنار زد، سوپ استخوان!
همون چیزی که ونهان بهش گفته بود!
هرچند چندان بد بنظر نمیرسید ، اما جان واقعا دلش میخواست خودش برای ییبو آشپزی کنه و با همین تصور سرشو تکون داد و با خودش تکرار کرد:
فردا ...
در اولین فرصت باید یکمی مواد غذایی بخرم و خودم واسش غذا بپزم!و هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته بود که با شنیدن صدای ناله ی ضعیف ییبو با عجله ظرف توی دستشو روی کانتر رها کرد و با شتاب به طرف اتاق خواب دوید !
درسته ...
ییبو بود که توی خواب تقلا میکرد و زیر لب ناله میکرد!با عجله جلو رفت و پیشونیشو با انگشتاش لمس کرد!
تب چندانی نداشت ، اما انگار کابوس میدید و به سختی نفس میکشید!
با نگرانی کنارش نشست و شونه ی لرزانشو با دست لمس کرد و سعی کرد با تکون دادن مداوم از خواب بیدارش کنه !و هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که کارش نتیجه داد، بدن لرزان ییبو به سرعت بهش واکنش نشون داد، با صدای بلند فریاد زد و پلکای بسته اش تا بیشترین حد ممکن باز شد و با وحشت بهش خیره شد !
باورش نمیشد که داره چی میبینه ...
اما هنوز به خودش نیومده بود که فشار اندک انگشتای بلند جان رو روی بازوی زخمیش حس کرد و با درک واقعی بودن این حضور غیرمنتظره و با دیدن چهره ی نگرانی که بهش خیره شده بود ، با عجله دستاشو بالا آورد و دور تنش پیچید و جان که اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشت ، تعادلشو از دست داد و روی سینه ی پهنش سقوط کرد!برای چند لحظه همونجور چسبیده به سینه ی داغ و پر از حرارت ییبو باقی موند و کمی بعد به خودش اومد و سعی کرد با حایل کردن دستش خودشو از این آغوش وسوسه برانگیز بیرون بکشه ...
و ییبو که حالا به خودش اومده و متوجه موقعیتش شده بود ، حلقه ی دستاشو باز کرد و با نگاهی شوکه به چهره ی آشنایی که بیشتر شبیه به یه رویا بنظر میرسید ، خیره شد و با صدایی ضعیف ازش پرسید:
تو .... اینجا چه کار میکنی؟!
CZYTASZ
Be my voice
FanfictionBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...