🌈صدایم باش:و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
میدونم که جان هنوزم بشدت غمگین ، گوشه گیر و تنهاست ...
راستشو بخوای از اینکه اون روز اومدی دم خونه مون و گفتی دوست جان هستی ، واقعا غافلگیر شدم ...میدونم که این درخواست بزرگیه ، اما من هنوزم بشدت نگرانشم و به همین خاطر ازت میخوام تا اگه ممکنه کنارش باشی و مراقبش باشی!
میشه ..؟!
میتونی کنارش باشی و تنهاش نزاری؟!و ییبو که هنوزم از شنیدن این ماجرا بشدت متعجب بود، با تردید سرشو تکون داد و سکوت کرد!
آقای شیائو لبخند غمگینی زد و زیر لب ادامه داد:
نمیخواستم باعث زحمتت بشم ...
اما متاسفانه جان هنوزم از من دلخوره ...
اونم درست مثل مادرش منو مقصر میدونه و هرگز منو نبخشیده ...
اما نمیخوام اینکار باری روی دوشت باشه ، اگه واقعا نمیتونی ...
اشکالی نداره !و ییبو که از شنیدن لحن غمگینش به خودش اومده بود، سرشو بالا برداشت و به چشمای ناامید و لرزانش خیره شد و با آرامش جواب داد:
خیالتون راحت باشه ...
هرچند جان خیلی آروم و گوشه گیره و ...
ظاهرا از اینکه دور و برش باشم ، چندان خوشش نمیاد، اما نگران نباشید ...
من دورادور هم میتونم مراقبش باشم ...آقای شیائو که از شنیدن این حرف کمی امیدوار بنظر میرسید، لبخند عمیقتری زد و با عجله ادامه داد:
اینطور نیست ...
راستشو بخوای تو اولین کسی هستی که بعد از مدتها از حصار تنهاییش رد شدی ...
و دلم میخواد بیشتر و بیشتر باهاش صمیمی بشی!و بعد از مکث کوتاهی با لبخند ادامه داد:
چند روز دیگه تولد جانه...
و میخواستم ازت بخوام شب تولدشو کنار ما باشی ...
امکان داره این درخواستمو قبول کنی؟و ییبو که کمی غافلگیر شده بود، با چشمایی گرد شده به صورت امیدوار اون مرد بیچاره خیره شد و با تردید جواب داد:
فکر نمیکنم ...
جان دلش بخواد منو ببینه ...
لااقل نه به این زودی و نه در همچین شرایطی...آقای شیائو که انگار از شنیدن این جواب ناامید شده بود، سرشو تکون داد، نفسشو با آه بیرون داد و درحالیکه به کفپوش زمین خیره شده بود، ادامه داد:
میفهمم...
درسته...
از وقتی اون اتفاق افتاده ، دیگه نتونستم واسش جشن تولدی بگیرم و
فکر میکنم امسالم باید این شبو تنهایی بگذرونه ...ییبو که نمیتونست بیشتر از این اون لحن ناامید و غمگینو تحمل کنه، نفس عمیقی گرفت و درحالیکه میدونست ممکنه بلافاصله بعد از گفتن این حرف پشیمون بشه، جواب داد:
باشه ...میام ...
شب تولدش میام ...و با دیدن نگاه ناباور آقای شیائو لبخند کمرنگی زد و ادامه داد:
اما نه بعنوان مهمان تولد...
میتونم به بهانه ی دیدن بچه گربه ای که نجاتش دادیم، بیام...
اینجوری جان هم تنها نمی مونه ...
![](https://img.wattpad.com/cover/338631534-288-k177416.jpg)
YOU ARE READING
Be my voice
FanfictionBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...