پارت 7

507 172 298
                                    


🌈صدایم باش:

و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
میدونم که جان هنوزم بشدت غمگین ، گوشه گیر و تنهاست ...
راستشو بخوای از اینکه اون روز اومدی دم خونه مون و گفتی دوست جان هستی ، واقعا غافلگیر شدم ...

میدونم که این درخواست بزرگیه ، اما من هنوزم بشدت نگرانشم و به همین خاطر ازت میخوام تا اگه ممکنه کنارش باشی و مراقبش باشی!

میشه ..؟!
میتونی کنارش باشی و تنهاش نزاری؟!

و ییبو که هنوزم از شنیدن این ماجرا بشدت متعجب بود، با تردید سرشو تکون داد و سکوت کرد!

آقای شیائو لبخند غمگینی زد و زیر لب ادامه داد:
نمیخواستم باعث زحمتت بشم ...
اما متاسفانه جان هنوزم از من دلخوره ...
اونم درست مثل مادرش منو مقصر میدونه و هرگز منو نبخشیده ...
اما نمیخوام اینکار باری روی دوشت باشه ، اگه واقعا نمیتونی ...
اشکالی نداره !

و ییبو که از شنیدن لحن غمگینش به خودش اومده بود، سرشو بالا برداشت و به چشمای ناامید و لرزانش خیره شد و با آرامش جواب داد:
خیالتون راحت باشه ...
هرچند جان خیلی آروم و گوشه گیره و ...
ظاهرا از اینکه دور و برش باشم ، چندان خوشش نمیاد، اما نگران نباشید ...
من دورادور هم میتونم مراقبش باشم ...

آقای شیائو که از شنیدن این حرف کمی امیدوار بنظر میرسید، لبخند عمیقتری زد و با عجله ادامه داد:
اینطور نیست ...
راستشو بخوای تو اولین کسی هستی که بعد از مدتها از حصار تنهاییش رد شدی ...
و دلم میخواد بیشتر و بیشتر باهاش صمیمی بشی!

و بعد از مکث کوتاهی با لبخند ادامه داد:
چند روز دیگه تولد جانه...
و میخواستم ازت بخوام شب تولدشو کنار ما باشی ...
امکان داره این درخواستمو قبول کنی؟

و ییبو که کمی غافلگیر شده بود، با چشمایی گرد شده به صورت امیدوار اون مرد بیچاره خیره شد و با تردید جواب داد:
فکر نمیکنم ...
جان دلش بخواد منو ببینه ...
لااقل نه به این زودی و نه در همچین شرایطی...

آقای شیائو که انگار از شنیدن این جواب ناامید شده بود، سرشو تکون داد، نفسشو با آه بیرون داد و درحالیکه به کفپوش زمین خیره شده بود، ادامه داد:
میفهمم...
درسته...
از وقتی اون اتفاق افتاده ، دیگه نتونستم واسش جشن تولدی بگیرم و
فکر میکنم امسالم باید این شبو تنهایی بگذرونه ...

ییبو که نمیتونست بیشتر از این اون لحن ناامید و غمگینو تحمل کنه، نفس عمیقی گرفت و درحالیکه میدونست ممکنه بلافاصله بعد از گفتن این حرف  پشیمون بشه، جواب داد:
باشه ...میام ...
شب تولدش میام ...

و با دیدن نگاه ناباور آقای شیائو لبخند کمرنگی زد و ادامه داد:
اما نه بعنوان مهمان تولد...
میتونم به بهانه ی دیدن بچه گربه ای که نجاتش دادیم، بیام...
اینجوری جان هم تنها نمی مونه ...

Be my voice  Where stories live. Discover now