پارت 5

422 154 143
                                    

🌈صدایم باش:

بعد از اتمام کارای مربوط به ترخیص آقای شیائو و گرفتن برگه ی نهایی به سرعت به بخش اورژانس برگشت ...
و چند قدم مونده به تخت آقای شیائو مونده متوجه چیزی شد ...
شیائو جانی رو دید که سرشو روی تخت پدرش گذاشته و دست بزرگ آقای شیائو رو دید که به آرامی موهای سیاه رنگ پسرشو نوازش میکرد و با آرامش باهاش صحبت میکرد !

و ییبو همونجا ماتش برد ...
دیدن همچین چیزی که برای خیلیا میتونست کاملاً عادی باشه برای ییبو یه چیز عجیب و نایاب بود!

و درحالیکه همچنان مات اون صحنه ی کاملا عادی بود، حس بدی توی قلبش بوجود آمد ، سعی کرد نفس عمیقی بگیره و خودشو  آروم کنه که چشماش بالا و بالاتر رفت و نگاش با نگاه مهربون آقای شیائو برخورد کرد...

با دیدن نگاه آقای شیائو خیلی زود خودشو جمع و جور کرد ، نقاب بیخیال همیشگی شو به چهره اش زد و با لبخندی که سعی میکرد برای حفظ ادب همچنان روی لباش باشه، جلوتر رفت و بهش گفت :
همه کارا تموم شده ، میتونیم بریم!

جان که با شنیدن صدای ییبو سرشو از روی تخت بالا برداشته بود ،با شنیدن این حرف با عجله از جاش پرید و به پدرش که لباس پوشیده و منتظر بود، کمک کرد تا از تخت پایین بیاد!

و کمی بعد هر سه به طرف در خروجی به راه افتادند ، هرچند آقای شیائو به ییبو گفته بود که نمیخواد بیش از این مزاحمش باشن ، اما ییبو بازم روی حرف قبلی خودش اصرار کرده بود که میخواد اونا رو به خونه برسونه و درنهایت موفق شده بود !

با رسیدن به اتومبیلش بلافاصله جلوتر رفت، در عقب رو باز کرد و به کمک جان آقای شیائو رو  روی صندلی عقب خوابوند و بعد از این که خیالش راحت شد که جاش به حد کافی راحته، جلو رفت و پشت فرمون نشست و بعد از  نشستن جان و بستن کمربند ایمنی راهنما زد و به راه افتاد!

بعد از طی مسافت کوتاهی که تا منزل شیائو در پیش داشت ،به همون خیابون آشنا رسید و کمی بعد جلوی در ورودی همون خونه ی ویلایی متوقف شد!

و بازم جان رو دید که زودتر از همه پیاده شد و به پدرش کمک کرد تا از اتومبیل پیاده بشه ...
و ییبو هم با کمی تاخیر پیاده شد!

جان کلیداشو از توی جیب کوله اش بیرون کشید، با عجله در رو باز کرد و دوباره بازوی پدرشو چسبید و بهش کمک کرد تا وارد حیاط بشه و آقای شیائو هم نیم نگاهی به ییبو انداخت و بهش گفت:
لطفا بیا داخل پسرم ...!

و ییبو که انگار منتظر همین حرف بود، با عجله وارد شد و درحالیکه بازوی دیگه ی آقای شیائو رو میگرفت، به جان گفت:
من حواسم بهشون هست ...
تو جلوتر برو و در خونه رو باز کن!

جان با مکث کوتاهی سرشو تکون داد، بازوی پدرشو رها کرد و قدماشو تندتر برداشت تا زودتر به در ورودی برسه !

Be my voice  Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang