🌈صدایم باش:
بعد از اتمام کارای مربوط به ترخیص آقای شیائو و گرفتن برگه ی نهایی به سرعت به بخش اورژانس برگشت ...
و چند قدم مونده به تخت آقای شیائو مونده متوجه چیزی شد ...
شیائو جانی رو دید که سرشو روی تخت پدرش گذاشته و دست بزرگ آقای شیائو رو دید که به آرامی موهای سیاه رنگ پسرشو نوازش میکرد و با آرامش باهاش صحبت میکرد !و ییبو همونجا ماتش برد ...
دیدن همچین چیزی که برای خیلیا میتونست کاملاً عادی باشه برای ییبو یه چیز عجیب و نایاب بود!و درحالیکه همچنان مات اون صحنه ی کاملا عادی بود، حس بدی توی قلبش بوجود آمد ، سعی کرد نفس عمیقی بگیره و خودشو آروم کنه که چشماش بالا و بالاتر رفت و نگاش با نگاه مهربون آقای شیائو برخورد کرد...
با دیدن نگاه آقای شیائو خیلی زود خودشو جمع و جور کرد ، نقاب بیخیال همیشگی شو به چهره اش زد و با لبخندی که سعی میکرد برای حفظ ادب همچنان روی لباش باشه، جلوتر رفت و بهش گفت :
همه کارا تموم شده ، میتونیم بریم!جان که با شنیدن صدای ییبو سرشو از روی تخت بالا برداشته بود ،با شنیدن این حرف با عجله از جاش پرید و به پدرش که لباس پوشیده و منتظر بود، کمک کرد تا از تخت پایین بیاد!
و کمی بعد هر سه به طرف در خروجی به راه افتادند ، هرچند آقای شیائو به ییبو گفته بود که نمیخواد بیش از این مزاحمش باشن ، اما ییبو بازم روی حرف قبلی خودش اصرار کرده بود که میخواد اونا رو به خونه برسونه و درنهایت موفق شده بود !
با رسیدن به اتومبیلش بلافاصله جلوتر رفت، در عقب رو باز کرد و به کمک جان آقای شیائو رو روی صندلی عقب خوابوند و بعد از این که خیالش راحت شد که جاش به حد کافی راحته، جلو رفت و پشت فرمون نشست و بعد از نشستن جان و بستن کمربند ایمنی راهنما زد و به راه افتاد!
بعد از طی مسافت کوتاهی که تا منزل شیائو در پیش داشت ،به همون خیابون آشنا رسید و کمی بعد جلوی در ورودی همون خونه ی ویلایی متوقف شد!
و بازم جان رو دید که زودتر از همه پیاده شد و به پدرش کمک کرد تا از اتومبیل پیاده بشه ...
و ییبو هم با کمی تاخیر پیاده شد!جان کلیداشو از توی جیب کوله اش بیرون کشید، با عجله در رو باز کرد و دوباره بازوی پدرشو چسبید و بهش کمک کرد تا وارد حیاط بشه و آقای شیائو هم نیم نگاهی به ییبو انداخت و بهش گفت:
لطفا بیا داخل پسرم ...!و ییبو که انگار منتظر همین حرف بود، با عجله وارد شد و درحالیکه بازوی دیگه ی آقای شیائو رو میگرفت، به جان گفت:
من حواسم بهشون هست ...
تو جلوتر برو و در خونه رو باز کن!جان با مکث کوتاهی سرشو تکون داد، بازوی پدرشو رها کرد و قدماشو تندتر برداشت تا زودتر به در ورودی برسه !
KAMU SEDANG MEMBACA
Be my voice
Fiksi PenggemarBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...