🌈صدایم باش:
بالاخره پرواز کوتاهشون به پایان رسید و ییبو که در تمام این مدت به خوابی آرام فرو رفته بود با شنیدن صدای مهمانداری که رسیدن به فرودگاه شانگهای رو اعلام میکرد ، تکونی خورد و سرشو از روی شونه ی جان برداشت ، با تعجب به چهره ی آروم جان خیره شد و با تعجب لب زد:
باورم نمیشه ...
واقعا تمام این مدت رو خوابیدم؟!و با دیدن لبخند کمرنگش ، سرشو جلوتر برد و لبخندشو با بوسه ی کوتاهی از روی لباش قاپید و با دیدن نگاه شوکه اش نیشخند پررنگی تحویلش داد و بهش گفت:
اینا بخاطر توئه ...
فقط کنار توئه که میتونم اینقدر راحت و عمیق بخوابم!
حتی دیشب هم کاملا راحت خوابم برد بدون هیچ کابوسی!و درحالیکه با انگشتای بلندش گونه ی رنگ گرفته ی دوست پسرشو نوازش میکرد ، با صدایی آهسته
پچ پچ کرد:
داری بد عادتم میکنی جان جان ...!
شبای دیگه بدون تو چجوری بخوابم؟!و با دیدن لبخند کمرنگ و چشمای درخشانش یه بار دیگه سرشو جلو برد و بوسه ی کوتاهی روی لباش گذاشت و درحالیکه خودشو عقب میکشید و کش و قوسی به تنش میداد ، ادامه داد:
هییی...بالاخره برگشتیم خونه پسر !بعد از گذشت دقایق کوتاه بعدی بالاخره هواپیما در فرودگاه شانگهای به زمین نشست و ییبو که قبل از سفر اتومبیلشو توی پارکینگ فرودگاه پارک کرده بود ، بعد از پیاده شدن و گرفتن چمدوناشون رو به جان کرد و بهش گفت:
یکمی منتظرم باش تا برم ماشینمو بیارم !و با عجله به طرف پارکینگ حرکت کرد!
چهل دقیقه طول کشید تا در ترافیک نسبتا سنگین ظهرگاهی به خونه ی جان رسیدند ...
جان رو دم در پیاده کرد و بهش گفت:
یه کار کوچولو دارم ...
باید برم سراغ زی ئی و باهاش حرف بزنم و بعدش
میام اینجا تا آقای شیائو رو ببینم ...!و با دیدن نگاه نگران جان لبخند پررنگی تحویلش داد و درحالیکه بازوی لاغرشو به نرمی نوازش میکرد ، ادامه داد:
نگران نباش ...
اتفاقی نمیفته ...
زود برمیگردم!و برای اینکه حواس جان رو از این مساله پرت کنه ، بهش چشمک زد ، سرشو جلوتر برد و کنار گوشش ادامه داد:
کاش میشد همینجا ببوسمت ...و با دیدن نگاه شوکه اش که بلافاصله خودشو عقب کشیده و بهش خیره شده بود ، لبخند بزرگی تحویلش داد و ادامه داد:
میدونم ... میدونم که نمیشه ...
چون احتمالا اون خانوم فضول همسایه تون داره از یه جایی ما رو دید میزنه ...
و منم دلم نمیخواد به محض رسیدن واست دردسر درست کنم عزیزم!
پس بهتره زودتر بری داخل قبل از اینکه بخوام کاری بکنم ...جان که با شنیدن این حرفا و دیدن نگاه شیطنت بار ییبو برای چند لحظه از موضوع زی ئی غافل شده بود ، با عجله دسته ی چمدونشو چسبید و به طرف در ورودی حرکت کرد!

VOUS LISEZ
Be my voice
FanfictionBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...