پارت 43

437 127 194
                                    

🌈صدایم باش:

با رسیدن به فرودگاه پکن و دیدن بادیگاردایی که توی سالن انتظار بودند، نفسشو با صدا بیرون داد، جلو رفت و با شنیدن این حرف که باید بلافاصله خودشو به جلسه ی رسمی سهامدارا برسونه ، سرشو تکون داد و به همراهشون به راه افتاد!
فرصتی برای رفتن به عمارت و تعویض لباس نداشت ، اما انگار منشی چانگ فکر همه چیو کرده بود، یه ست مرتب و رسمی ، به همراه استایلیستی که توی ون منتظرش بود ، هیچ بهانه ای برای تاخیر باقی نمیگذاشت!

همونجا توی ون لباس عوض کرد و درحالیکه راننده به طرف شرکت به راه افتاده بود ، زیر دست استایلیستش نشست تا آماده اش کنه!

با ورود به شرکت هم بلافاصله به سالن رسمی جلسات راهنمایی شد ، در جایگاه ریاست کل و به نمایندگی از آقای وانگ نشست و به بحثهای بی پایان و کسالت آور سهامدارا گوش داد!

چهار پنج ساعتی طول کشید تا بالاخره تمام سهامدارا به یه نتیجه و اتفاق نظر کلی رسیدند و رای مثبت اکثریتشون که در نهایت به امضای نائب رییس جلسه رسیده بود، نشون میداد که بالاخره کارشون به پایان رسیده!


و ییبو که در تمام ساعات گذشته فرصت نکرده بود با جان تماس بگیره و خبر رسیدنشو بهش بده ، حالا هم کنار صندلیش وایستاده و با نگاهی که سعی میکرد همچنان متین و با وقار باشه ، به تک تک سهامدارایی که قبل از خروج به طرفش اومده و باهاش خوش و بش میکردند ، لبخند میزد و ازشون تشکر میکرد!
با خروج آخرین نفر و خالی شدن سالن نفس عمیقی گرفت ، با عجله دستشو توی جیب کتش فرو برد تا موبایلشو بیرون بیاره و با دوست پسر عزیزش که احتمالا تا حالا حسابی نگرانش شده تماس بگیره و دلیل تاخیرشو واسش توضیح بده!



اما هنوز گوشیشو از جیبش بیرون نکشیده بود که یکی از بادیگاردایی که از ابتدا همراهش بود وارد سالن شد ، بهش نزدیک شد ، تعظیم کوتاهی کرد و بهش گفت:
قربان...
لطفا از این طرف !

ییبو که منتظر همچین چیزی نبود ، با اخم بهش خیره شد و با لحنی کلافه جواب داد:
باز چی شده؟!

مرد بادیگارد سرشو بالا گرفت و با آرامش ادامه داد:
شام گروهی روسای کمپانیه ...
و یه ساعت دیگه باید توی رستورانی که قبلا رزرو شده حاضر باشید!



و ییبو که کاملا کلافه بنظر میرسید، نفسشو با صدا بیرون داد و زیر لب غرزد:
لعنتیییی...!

و بدون اینکه چیز بیشتری بگه به دنبال بادیگاردی که راهو بهش نشون میداد به راه افتاد ...!
با رسیدن به اتومبیل بنز سیاهرنگی که واسش آماده شده بود، با اخم سرشو تکون داد و روی صندلی عقب نشست!
به محض نشستن رو به بادیگاردی که روی صندلی جلو و کنار راننده نشسته بود کرد و بهش گفت:
چقدر طول میکشه؟!

Be my voice  Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora