🌈صدایم باش:و ییبو با صدایی آهسته ادامه داد:
تو ... تو چرا... منو ... گیج میکنی؟!
چرا ... چرا مدام توی سرمی؟!
چرا ... نمیتونم فراموشت کنم؟!و قبل از اینکه جان بتونه به هیچکدوم از حرفاش فکر کنه و جوابی واسش داشته باشه ، لبای لرزانشو جلوتر برد و بوسه ی کوتاهی روی لبای سرخرنگ مقابلش گذاشت و با سست شدن دستاش توی آغوشش از حال رفت !
و جان به معنای واقعی کلمه ماتش برد!
برای چند ثانیه همونجور مات و مبهوت باقی موند ، اما با حس وزن بدن ییبو که کاملا روی تنش هوار شده بود، خیلی زود به خودش اومد و با عجله دستشو بالا آورد و بدن ییبو رو عقب کشید ...
با نگاهی آشفته به لبای بیرنگ و صورت عرق کرده اش نگاه کرد و چندبار تکونش داد تا چشماشو باز کنه و وقتی مطمعن شد که با اینکارا به نتیجه ای نمیرسه ، بسرعت تنشو روی کاناپه دراز کرد و گوشیشو از توی جیبش بیرون کشید ...هرچند ونهان چند دقیقه ی قبل پیامی واسش فرستاده و تاکید کرده بود که نباید بهیچوجه ییبو رو به هیچ اورژانس یا مرکز درمانی ببره ، اما جان هم نمیتونست همینجور دست روی دست بزاره و هیچکاری نکنه !
نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن بسته ی دستمال کاغذی با عجله چند برگ دستمال بیرون کشید و درحالیکه عرقای روی سر و گردنشو باهاش پاک میکرد ، وارد لیست تماساش شد!
یه ساعتی طول کشید تا شخصی که باهاش تماس گرفته بود از راه برسه و در طی این مدت بارها و بارها نبض ضعیف ییبو رو چک کرد و تنفسشو کنترل کرد!
تا اینکه بالاخره فردی که باهاش تماس گرفته بود از راه رسید ، پسر جوانی که تقریبا همسن و سال خودش بنظر میرسید و با ورود به اون آپارتمان ناآشنا بلافاصله جلو رفته و جان رو با اشتیاق در آغوش گرفته بود !
یوبین دوست و پزشک معتمد خانواده ی شیائو ، کسی که در طی دوران افسردگی جان کنارش مونده و اونو تنها نگذاشته بود و حالا هم با اولین تماس جان خودشو به اونجا رسونده بود تا بازم کمکش کنه!جان هم از دیدن یوبین خوشحال بود، اما فعلا اونقدر نگران ییبو بود که فرصتی برای رفع دلتنگی نداشت و به همین خاطر سعی کرد بلافاصله از آغوش دوستش بیرون بیاد و اونو به طرف کاناپه ببره!
و برای اینکه یوبین از دیدن وضعیت عجیب و غریب و آشفته ی اون خونه جا نخوره ، قبل از رسیدنش دستی به دور و بر اونجا کشیده و خرده شیشه های خون آلودی رو که همه جا بچشم میخورد، جارو کرده و کف زمین رو تا حدودی تمیز کرده بود!
یوبین هم با دیدن ییبو با عجله جلو رفت ، کنارش نشست و نبضشو کنترل کرد ، جان قبلا و در طی پیام کوتاهی که واسش فرستاد خلاصه ای از وضعیت بیمار رو شرح داده بود و یوبین با معاینه ی وضعیتش بهش گفت:
زخم بزرگ کف پاش نیاز به بخیه و بانداژ حرفه ای داره و به خاطر مصرف الکل و ضربان قلب پایینش باید هرچه زودتر به بیمارستان منتقل بشه و تحت کنترل قرار بگیره ، اما جان که در تمام این دقایق با نگرانی کنارش نشسته و به حرفاش گوش میداد ، با شنیدن این جملات با عجله سرشو تکون داد ، دفترچه شو برداشت و واسش نوشت:
نمیشه ... نمیتونیم ببریمش بیمارستان!
باید همینجا هرکاری از دستت برمیاد واسش انجام بدی!
![](https://img.wattpad.com/cover/338631534-288-k177416.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Be my voice
FanficBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...