🌈صدایم باش :
نفس عمیقی گرفت و با کلماتی بریده ادامه داد:
هرچند هنوزم از احساسات درهم و برهم خودم مطمعن نیستم اما ...
میشه بازم دوستم داشته باشی ؟!
و بهم فرصت بدی تا بازم دوستت باشم!
تا بهت نزدیکتر بشم و دوستت داشته باشم؟!میشه بازم کنارم بمونی؟!
جان که هنوزم بشدت شوکه بنظر میرسید با نگاهی عجیب بهش خیره شد ...
باورش نمیشد که آرزوی محالش بالاخره به حقیقت تبدیل شده!و ییبو که از غوغای درونی جان بیخبر بود ، با دیدن سکوت دوباره ی جان لبخند غمگینی زد ، به خودش جرات داد تا دستشو جلو ببره و انگشتای سردشو به آرامی لمس کنه و ازش بپرسه:
جااان ...؟!
نمیخوای جوابمو بدی؟!و جان که انگار با حس گرمای دست نوازشگر ییبو به خودش اومده بود، با عجله دستشو عقب کشید و با دیدن نگاه غمگین ییبو ، با ایما و اشاره بهش فهموند:
پس زی ئی چی؟!ییبو که بعد از ماهها همنشینی با این پسر بخوبی متوجه کوچکترین اشاراتش میشد ، سرشو تکون داد و با لحنی محکم جواب داد:
مهم نیست ...
بهت گفته بودم که میخوام باهاش بهم بزنم !جان با نگرانی بهش خیره شد و با اشاره ی به خودش ازش پرسید:
به خاطر من؟!و ییبو با لبخندی درخشان سرشو تکون داد و بهش گفت:
نه ... به خاطر تو نیست!
راستشو بخوای از اول هم نسبت به این رابطه حس چندان خوبی نداشتم و
حالا بعد از گذشت چند ماه مطمعنم که ما به درد هم نمیخوریم!
پس لازم نیست نگران اون باشی!و با دیدن نگاه آرام جان لبخندشو عمیقتر کرد و دوباره ازش پرسید:
حالا چی ...؟!
جوابمو نمیدی؟!جان که انگار هنوزم چندان قانع نشده بود ، به آرامی سرشو تکون داد و با اشاره بهش گفت:
اما تو گی نیستی ...!و ییبو درحالیکه نفس عمیقی میگرفت ، سرشو تکون داد و با آرامش جواب داد:
درسته ... من گی نیستم !
هنوزم کاملا مطمعنم که گی نیستم !
اما شاید ...
شاید بای باشم ؟!و با دیدن لرزش تیله های سیاهرنگ جان با لبخندی زیبا خودشو جلوتر کشید، دستای سرد جان رو که نشون از اضطراب بیش از حدش داشت ، توی دستای گرم خودش گرفت و درحالیکه به تفاوت سایز دستاشون لبخند میزد ، سرشو پایین انداخت ، لبشو گزید و به آرامی ادامه داد:
و شاید بای هم نباشم ...
شاید فقط جذب تو شده باشم !
من...
فقط از تو خوشم اومده جان جان !
و فقط تو رو میخوام نه هیچ پسر دیگه ای رو!با حس لرزش آروم دستای جان سرشو بالا برداشت و با دیدن نگاه درخشانش که بلافاصله ازش در رفته و به زمین خیره شد ، لبخند زیبایی زد و با آرامشی بیشتر ادامه داد:
درسته ...
من فقط از تو خوشم اومده !
پس یه شانس بهم بده لطفا !
و با نگاهی مشتاق بهش خیره شد !
YOU ARE READING
Be my voice
FanfictionBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...