پارت 21

505 166 311
                                    

🌈صدایم باش:

بعد از اینکه تماسشو قطع کرد ، برای مدتی طولانی روی تختش دراز کشید و به تمام حرفایی که زده بودند ، به شیائو جانی که شناخته بود ، به دوستی تازه شون ، به محبتی که بینشون شکل گرفته بود ، فکر کرد !

و در نهایت تصمیم گرفت عاقلانه تر با این مساله برخورد کنه ، گوشیشو از روی پاتختی برداشت و با آقای شیائو تماس گرفت و به محض اتصال تماسشون بهش گفت:
روزتون بخیر آقا...
متاسفم که کمی قبل نتونستم جوابتونو بدم !

و آقای شیائو که از شنیدن صداش خوشحال شده بود ، با عجله جواب داد:
من منتظرت بودم ...!
منتظر هردو نفرتون !
از جان شنیده بودم که آسیب دیدی ...
نگرانت بودم !
آخه با اون وضع دستت چطور میخوای از پس خودت بربیای؟!

و ییبو که از دیدن اینهمه نگرانی آقای شیائو احساساتی شده بود ، لبخند غمگینی زد و زیر لب ادامه داد:
من مشکلی ندارم آقا !
برای کارای خونه مستخدم هفتگی دارم و غذا هم از بیرون میگیرم !



آقای شیائو که هنوزم قانع نشده بود ، نفسشو با صدا بیرون داد و با اخم تاکید کرد :
درسته ...همیشه اینطور بوده ، اما حالا فرق داره ، با اون دست زخمیت باید یکی باشه که مراقبت باشه ، البته اگه نمیخوای تمام روز رو اینجا باشی اشکالی نداره ، اما لطفا هر شب با جان بیا اینجا و شبا رو اینجا بمون!



و ییبو که واقعا نمیخواست به این بحث ادامه بده ، مکث کوتاهی کرد و با تردید ادامه داد:
باشه ...هر وقت بتونم میام و ازتون ممنونم!

بعد از خداحافظی و قطع تماس آقای شیائو از روی تختش بلند شد ، به طرف حموم رفت تا دوش کوتاهی بگیره و برای کلاسای عصرش به دانشکده بره!





چند روزی از این ماجرا گذشت .‌..
و ییبو همونجوری که ونهان بهش گفته بود ، سعی کرد حداقل برخورد شخصی با جان رو داشته باشه !
بجز کلاسای مشترکی که با هم داشتند و اوقاتی که برای صرف نهار در سلف سرویس درکنار هم بودند ،به طور مشخص ازش دوری میکرد و هربار به بهانه ی کارای شخصی یا دروس عقب افتاده اش از رفتن به منزل آقای شیائو سرباز میزد!








و بالاخره فرصت مناسبی که بدنبالش بود ، بدست اومد!
منگ زی ئی ، یکی از دانشجوای رشته ی فیزیک دانشکده ی علوم و دختر رییس دانشگاه شانگهای یکی از دخترای جسور و خاصی بود که از اوایل ترم جاری مدام سعی میکرد بهش نزدیک بشه !


توی یکی از دروس مشترک هم با ییبو همکلاس بود و هربار که باهاش روبرو میشد با جسارت تمام سعی میکرد بهش نزدیک بشه و ییبو که حالا به پیشنهاد ونهان به دنبال همچین فرصتی بود ، بالاخره گاردشو پایین آورد ...

و اون روز با دیدن نگاه مشتاق اون دختر که بازم بهش خیره شده بود ، بهش لبخند زد و با دیدن چشمای گرد شده اش ، با نیشخندی کمرنگ سرشو پایین انداخت و به جزوه هاش خیره شد!

Be my voice  Onde histórias criam vida. Descubra agora