🌈صدایم باش:
اون شب در آرامشی نسبی سپری شد ...
صبح روز بعد جان کمی دیرتر از ییبو از خواب بیدار شد ، شاید نیم ساعت دیرتر یا کمی بیشتر ...
اما وقتی چشماشو باز کرد ییبو کنارش نبود !با عجله از جاش بلند شد و به سرویس بهداشتی و بعد به آشپزخونه سر زد و با دیدن یادداشت کوچیکی که روی میز بود متوجه شد که دوست پسرش چند دقیقه ی قبل از خونه خارج شده:
صبح بخیر عزیزم
از اونجاییکه دیروز و دیشب خیلی خسته ات کردم ، دلم نیومد صبح زود بیدارت کنم !
از اینکه بیخبر رفتم متاسفم !
صبحونتو بخور و حسابی استراحت کن!
احتمالا پدرت امروز میرسه ، درسته؟
بهش سلام برسون ...
در اولین فرصت ممکن میام دیدنشون !
دوستت دارم !با خوندن یادداشت کوتاه ییبو تموم نگرانی و آشفتگی یهوییش از بین رفت ، لبخند زیبایی صورتشو پوشوند و برگه ی یادداشت کوچیک ییبو رو با خودش به اتاقش برد تا لای دفتر خاطراتش بچسبونه !
صبحونه شو آماده کرد ، خورد و قبل از اومدن پدر مشغول تهیه ی نهار شد!
چند ساعت بعد پدر هم برگشت ...
میگفت حال عموی بزرگش چندان خوب نیست ...
پیرمرد کاملا از کار افتاده و علیل شده بود، اما از دیدن برادر زاده اش اونم در آخرین روزهای احتمالی زندگیش خیلی خوشحال شده بود و پدر از اینکه به موقع به دیدنش رفته بود کاملا راضی بود!
حتی اگه عموی عزیزش در طی چند روز یا چند ماه آینده از دنیا میرفت ، هیچ عذاب وجدانی نداشت ، چون تونسته بود به موقع به دیدنش بره و باهاش خداحافظی بکنه!پدر سراغ ییبو رو ازش گرفت و جان بهش خبر داد که ییبو در تمام این مدت تنهاش نزاشته ، اما امروز کلاس داشته و البته قول داده در اولین فرصت برمیگرده!
بعد از مدتی دوباره کنار هم نهار خوردند ، پدر به اتاثش رفت تا استراحت کوتاهی داشته باشه و جان هم به اتاقش برگشت!شب تازه از راه رسیده و آسمون رو به تاریکی میرفت که ییبو برگشت ...
همونطوری که قول داده بود !
به دیدن آقای شیائو اومد و برای صرف شام کنارشون موند!
اما بعد از خوردن شام و با وجود اصرار آقای شیائو با لبخند ازش تشکر کرد و به آپارتمان خودش برگشت!یک هفته ی دیگه هم گذشت ...
در طی این مدت چند باری با جان تماس گرفت و باهاش حرف زد و آخر هفته یه قرار کوچولوی عصرونه باهاش داشت ، یه قرار شیرین توی یه
کافه ی دنج که باعث شد بعد از چند روز بتونه نفس راحتی بکشه، دستای دوست پسرشو توی دستاش بگیره و یکی دو ساعتی رو باهاش خلوت کنه ، تنشو توی بغلش بگیره و بوسه های ریز و درشتشو روی تمام صورتش بکاره و لباشو بیشتر و عمیقتر از همه به بازی بگیره و نفسشو توی سینه اش تنگ کنه !
چیزی که به گفته ی خودش بهش انرژی کافی میداد تا روزای سخت آینده رو دور از دوست پسرش بگذرونه، چون فقط یه هفته تا شروع امتحاناتش باقی مونده بود و ییبو تصمیم گرفته بود این یه هفته ی باقیمونده رو بیشتر توی خونه بمونه و درساشو مرور کنه!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Be my voice
FanficBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...