پارت 45

568 146 226
                                    

🌈صدایم باش:

بعد از اینکه مطمعن شد منشی چانگ لااقل برای دقایقی ترکش کرده ، با عجله  چرخید و به طرف گوشیش رفت ، از روی میز کنار تخت برش داشت و در کمال ناامیدی دوباره با جان تماس گرفت ، اما همونطوری که انتظارشو داشت کسی اون طرف خط پاسخگوی تماسش نبود!

نفس عمیقی گرفت ، با اخم به صفحه ی گوشیش خیره شد و زیر لب تکرار کرد:
پیدات میکنم ...
به هر قیمتی پیدات میکنم!

و بعد بلافاصله به یاد ونهان افتاد ، تنها کسی که میتونست در این موقعیت بهش تکیه کنه، بسرعت وارد لیست تماساش شد و باهاش تماس گرفت ...
با شنیدن صداش نفس راحتی کشید ، روی لبه ی تختش ولو شد و تمام ماجرا رو واسش تعریف کرد و ازش کمک خواست!

ونهان که در تمام دقایق گذشته با ناراحتی و نگرانی فراوان سکوت کرده و بهش اجازه داده بود حرفاشو بزنه، با مکث کوتاهی جواب داد:
مشکلی نیست رفیق ...
میدونی که پدرم دوستای زیادی داره ، یکی از اونا آقای مینه ، که با وزیر ارتباطات دوسته ...
و با لبخندی پررنگ ادامه داد:
و به من مدیونه ...
به خاطر اینکه یه بار دختر نوجوونشو از یه پارتی نجات دادم و نزاشتم خبرش همه جا بپیچه ، بهم مدیونه و همیشه باهام خوب رفتار کرده ، میتونم ازش کمک بخوام ...
کافیه اسم و مشخصات طرفو بهش بدم و خیلی زود میفهمیم کجا رفته و با چی رفته و مقصدش کجاست!
بهت قول میدم کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه جان رو پیدا کردیم!

و ییبو که حالا خیالش راحتتر شده بود، نفس عمیقی گرفت و پلکاشو روی هم فشار داد و با صدایی خفه لب زد:
ممنون رفیق ...
واقعا ازت ممنونم!



با قطع تماس ونهان از جاش بلند شد
و به طرف سرویس بهداشتی اتاقش رفت تا آبی به دست و صورتش بزنه ...
اما وقتی جلوی آینه ی بزرگ سرویس وایستاد و چشمش به خودش افتاد ، ناخواسته اخم کرد و با انگشتای بلندش رد سرخرنگ روی گونه ی ضربه
دیده شو لمس کرد ...
با یادآوری دقایق عجیب و پرتنشی که گذرونده بود، دستاشو به لبه ی سینک روشویی چنگ کرد، به تصویر اخم آلود خودش خیره شد و با خودش تکرار کرد:
نباید اینکارو تکرار میکردی جناب وانگ...
و قراره تاوان بدی واسش پس بدی، مطمعن باش!


بعد از گذشت دقایقی کوتاه بالاخره سرشو تکون داد، آبی به دست و صورتش زد و از سرویس بهداشتی خارج شد ...
لباساشو عوض کرد و روی لبه ی تختش نشست...
باید منتظر می موند ...
کار دیگه ای از دستش برنمیومد ‌...
باید منتظر میشد تا از طرف ونهان خبری بشه!



چند دقیقه ی دیگه هم در همین سکوت آزار دهنده سپری شد تا اینکه به صدای ضربه هایی که به در اتاقش میخورد به خودش اومد ، با اخم به در بسته ی اتاق خیره شد و به آرامی جواب داد: بله؟!

و بلافاصله در باز شد و منشی چانگ با ظاهری مرتب در قاب در ظاهر شد ...
به چهره ی کلافه ی ارباب جوانش نگاه کرد و با همون لحن همیشگی بهش گفت:
میخواستم ببینم شام خوردید؟!

Be my voice  Donde viven las historias. Descúbrelo ahora