Happy valentine's day 2024 ❤💚
🌈صدایم باش:
و روز بعد وقتی پلکاشو باز کرد که آفتاب به وسط آسمون رسیده بود و اشعه های گرم و تیزشو از لابلای برگای انبوه درختا عبور داده و اطراف دریاچه ی
نقره ای رو کاملا روشن کرده بود!پلکای سنگینشو به زحمت از هم فاصله داد و توی جاش وول خورد ...
و با حس درد تیزی که توی پایین تنه اش پیچید، بیاد آورد که دیشب چه اتفاقی بینشون افتاده!
برای یه لحظه مکث کرد و از جاش تکون نخورد ...
نگاهی به خودش انداخت که پیچیده در کیسه ی خواب بزرگ ییبو توی یه چادر مسافرتی وسط جنگل از خواب بیدار شده بود ...
کاملا درسته !
همه چی کاملا واقعی بود!و بالاخره تونست لبخند بزنه و گرمای عجیبی که توی دلش پیچید باعث شد نفسشو با صدا بیرون بده و یه بار دیگه سرجاش وول بخوره و اینبار بی توجه به درد کمرش و پایین تنه اش از کیسه ی خواب بیرون اومد، تیشرت و شلوارشو دید که کنارش تاشده و مرتب قرار گرفته بود ، خم شد برشون داشت تا تنش کنه...
که یهو در چادر باز شد و ییبو وارد شد !
با دیدن شیائو جانی که بالاخره از خواب بیدار شده بود، بهش لبخند زد و با عجله جلو رفت تا کمکش کنه و همزمان با اینکار بهش گفت:
لباستو نپوش عزیزممم!جان که از دیدن ییبو دوباره هیجانزده شده بود ، لبشو گزید و با شنیدن حرفش با تعجب به طرفش چرخید و بهش نگاه کرد و ییبو با دیدن نگاه با نمکش به طرفش خم شد ، بوسه ی کوتاهی روی لباش گذاشت و ادامه داد:
قبل از اینکه لباس بپوشی بهتره حموم کنی!
و درحالیکه زیر بازوشو میگرفت تا بیرون ببرتش ادامه داد:
با من بیا عزیزم!و جان بدون هیچ حرفی به دنبالش رفت!
بیرون چادر و چند قدم اون طرفتر با یه حموم برزنتی صحرایی مواجه شد ... !
با تعجب به طرف ییبو چرخید و نگاش کرد ...
و ییبو با لبخند جواب داد:
آره ... یه حموم صحراییه!
پمپ آب و دوش موقت داره !
اما آبگرم نداره !
متاسفانه مجبوری با آب دریاچه دوش بگیری که چندان گرم نیست ، اما با وجود فیلتر تصفیه ای که داره خیالت راحته که کاملا تمیز و بدون آلودگیه!و بعد از این حرف بهش کمک کرد تا وارد فضای کوچیک حموم بشه و همزمان با اینکار ادامه داد:
من یکی دو ساعت قبل دوش گرفتم ...
راحت باش، میرم واست حوله ی تمیز بیارم!
و همزمان با روشن کردن پمپ آب ادامه داد:
الان برمیگردم!و کمی بعد درحالیکه جان مشغول دوش گرفتن بود، ییبو دوباره به سراغ اجاق خوراک پزی کوچیکش رفت تا به غذاش سربزنه !
و وقتی جان کارشو تموم کرد و پیچیده در حوله ای که دور کمرشو پوشونده بود از داخل حموم بیرون اومد، با عجله جلو رفت ، کمکش کرد تا وارد چادر بشه و بهش گفت:
میخوای کمکت کنم تا لباس بپوشی؟!جان با عجله سرشو به معنای جواب منفی تکون داد و ییبو با لبخند ادامه داد:
اوکی ...
پس لباساتو بپوش و بیا بیرون!
صبحونه آماده است ...
و با مکث گوتاهی ادامه داد:
هرچند دیگه وقت نهاره!
YOU ARE READING
Be my voice
FanfictionBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...