پارت 47

447 124 129
                                    

🌈صدایم باش:

بالاخره دست از سرش برداشتن ...!
بالاخره مطمعن شدن حالش خوبه و بعد از
توصیه های تکراری همیشگی راحتش گذاشتن!

و بالاخره فرصت پیدا کرد تا از جاش تکون بخوره!
با عجله روی تختش نیمخیز شد و کشوی پاتختی رو باز کرد ...
و با دیدن بسته ی زرد رنگ نسبتا بزرگی که توی کشو بود ، نفسش حبس شد!
پس خواب نبود ...
یه توهّم الکی نبود!
اون بسته واقعی بود و همونجا بود ، توی کشوی میزش!

دستشو دراز کرد و برش داشت !
خودشو بالاتر کشید تا بتونه به تاج تختخواب تکیه بزنه و با عجله در بسته رو باز کرد...
توشو نگاه کرد !
یه سری برگه بود ...
برگه های تا شده رو از توش بیرون کشید و نگاشون کرد!
انگار یه سری یادداشت دستنویس بود!
بازشون کرد و با دیدن دستخط نامه و عنوان اولش از تعجبش ماتش برد:

برای پسرم!

میدونم ...
ممکنه لایق این عنوان نباشم ...
ممکنه منو بعنوان مادرت قبول نداشته باشی !
اما من ، همون کسی هستم که سالها ، عنوانِ همسر پدرت، بانوی اول عمارت وانگ و مادر تو رو به دوش میکشید!
من تنها دختر رییس جیان هستم ...
دختر تنها و غمگینی که از کودکی از نعمت مادر محروم بودم!

در تنهایی و حسرت بزرگ شدم...
غرق در ثروتی که هیچوقت واسم مهم نبود ...

و وقتی به بلوغ رسیدم فهمیدم یه فرق اساسی با تمام همسن و سالام دارم ، من عاشق دخترا بودم!

مطمعنم از شنیدن این موضوع جا خوردی ، حتی ممکنه با شنیدن این حرف ازم بدت اومده باشه ، اما باید میگفتم ، باید این رازی رو که سالها توی قلبم پنهان کرده بودم واست میگفتم!



اولین کسی که دوسش داشتم ، معلم زبان انگلیسیم بود، زن جوونی که چند سال از خودم بزرگتر بود!
اولش تصورمیکردم به خاطر نداشتن مادر و تنهایی بیش از حدم بهش کشش پیدا کردم ...
اما چند سال بعد و با دیدن دومین دختری که بهش جذب شدم فهمیدم من واقعا لزبین هستم!



پس بهش نزدیک شدم ...
دختری ساده و مهربون!
یکی از دخترای همکلاسی دانشگاهم !
پدرشو سالها قبل از دست داده بود و مادرش یه معلم فوق العاده منضبط و سختگیر بود!
و خودش ...
یه تام بوی فوق العاده جذاب بود!
دختر قدبلند جذابی که همیشه سرتاپا مشکی میپوشید، موهاشو همیشه کوتاه نگه میداشت و نگاه عجیبی داشت ...!
نگاهی که هربار تا عمق وجودم رخنه میکرد!

و من خیلی زود فهمیدم عاشقش شدم!
و خیلی زود فهمیدم اونم دوسم داره...!
کم کم بهم نزدیک شدیم ...
و بعد از یه آشنایی کوتاه با هم قرار گذاشتیم!
روزگار شیرین و دلنشینی داشتم ، رویای زیبایی که خیلی زود به کابوس تبدیل شد!



کمتر از یه سال از شروع این آشنایی نگذشته بود که سر و کله ی پدرت توی عمارت اربابی جیان پیدا شد!
پسر همکار پدرم بود!
یه پسر جوون ، جاه طلب و مغرور!
میگفت عاشقم شده ...
و خیلی زود منو از پدرم خواستگاری کرد !

Be my voice  Where stories live. Discover now