پارت 8

423 157 214
                                    

🌈صدایم باش:

چند ساعتی گذشته بود ، دقیق نمیدونست ...
فقط وقتی به خودش اومد که صدای آشنایی رو شنید که اسمشو مرتب تکرار میکرد:
ییبو ... هی پسرررر...
بیدار شو ... بیدار شو !

و بالاخره از گیجی و رخوت سنگینی که تمام وجودشو گرفته بود، بیرون اومد و بلافاصله سردردی وحشتناک و حالت تهوعی شدید رو احساس کرد ...
قبل از اینکه بتونه یه کلمه حرف بزنه ، دستشو جلوی دهنش گرفت و عق زد!

و با شنیدن صدای دستپاچه ی ونهان که بازوشو چسبیده بود ، از جاش بلند شد تا به طرف سرویس بهداشتی بره ...
و اولین سوالی که توی ذهنش چرخید این بود:
اینجا کجاست؟!
و بلافاصله با خودش گفت:
انگار ... آپارتمان ونهانه!

کمی بعد بارها و بارها عق زده و تمام محتویات تلخ معده شو بالا آورده بود و حالا کمی سبکتر از قبل بنظر میرسید!
دوباره و با کمک ونهان به سالن برگشته و روی کاناپه نشسته و از سردردی که هنوزم ولش نکرده بود ، مینالید!

ونهان که حالا کمی خیالش راحت شده بود ، نیم نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداخت و با عجله به آشپزخونه رفت تا یه شربت خماری واسش بیاره و در همون حال با صدایی بلندتر ادامه داد:
تو چتهههه؟!
دیوونه شدی ؟!
چرا اونهمه دادی بالا؟!
تو که میدونی قلبت ضعیفه ...
میخواستی بمیری لعنتییی؟!

و ییبو بدون اینکه به فریادهای پر از سرزنش دوست بیچاره اش اهمیتی بده، اخماشو بیشتر از قبل توی هم فرو برد و زیر لب نالید:
داد نزنننن...
سرم داره میترکه!

ونهان که میدونست ییبو الان در چه حالیه، با شنیدن
ناله ی ضعیفش برای یه لحظه دست از غر زدن برداشت ، نفس عمیقی گرفت و کمی بعد با یه لیوان آب داغ و عسل به سالن برگشت!
کنارش نشست و با لحنی که سعی میکرد آرومتر باشه، ادامه داد:
بگیرش ...
به لطف جنابعالی توی این خونه دیگه شربت خماری نداریم ...
فعلا با همین آب و عسل سر کن ...!

و با دیدن نگاه غمگینی که برای یه لحظه بهش دوخته شد، لبشو گزید و با صدایی ملایمتر ادامه داد:
بخاطر خودته ...
تمام این عصبانیتم به خاطر خود لعنتیته!
میدونی که نباید زیاد مشروب بخوری...
قلبت ناراحته و ممکنه هر دفعه که اینکارو میکنی اتفاقی واست بیفته ...
و بدبختی اینه که به خاطر اعتبار و شهرت
خانواده ات حتی نمیتونم راحت ببرمت بیمارستان ...
باورت نمیشه چجوری رسوندمت اینجا!

و با دیدن سکوت ادامه دار دوستش ، آه خسته ای کشید و بهش گفت:
اصلا تو اینجا چی کار میکنی؟!
وقتی کیهیون باهام تماس گرفت و گفت توی یکی از اتاقای کلابش بیهوش افتادی ، باورم نشد ...
بهش گفتم ییبو الان باید شانگهای باشه ...!

و ییبو درحالیکه یه قلپ دیگه از نوشیدنیشو میخورد، به آرامی لب زد:
دیروز بازم باهام تماس گرفتن ...
منشی پدرم ...
و در نهایت مجبور شدم واسه تولدِ ... تولد اون زنه ...بیام!

Be my voice  Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin