🌈صدایم باش:
چند ساعتی گذشته بود ، دقیق نمیدونست ...
فقط وقتی به خودش اومد که صدای آشنایی رو شنید که اسمشو مرتب تکرار میکرد:
ییبو ... هی پسرررر...
بیدار شو ... بیدار شو !و بالاخره از گیجی و رخوت سنگینی که تمام وجودشو گرفته بود، بیرون اومد و بلافاصله سردردی وحشتناک و حالت تهوعی شدید رو احساس کرد ...
قبل از اینکه بتونه یه کلمه حرف بزنه ، دستشو جلوی دهنش گرفت و عق زد!و با شنیدن صدای دستپاچه ی ونهان که بازوشو چسبیده بود ، از جاش بلند شد تا به طرف سرویس بهداشتی بره ...
و اولین سوالی که توی ذهنش چرخید این بود:
اینجا کجاست؟!
و بلافاصله با خودش گفت:
انگار ... آپارتمان ونهانه!کمی بعد بارها و بارها عق زده و تمام محتویات تلخ معده شو بالا آورده بود و حالا کمی سبکتر از قبل بنظر میرسید!
دوباره و با کمک ونهان به سالن برگشته و روی کاناپه نشسته و از سردردی که هنوزم ولش نکرده بود ، مینالید!ونهان که حالا کمی خیالش راحت شده بود ، نیم نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداخت و با عجله به آشپزخونه رفت تا یه شربت خماری واسش بیاره و در همون حال با صدایی بلندتر ادامه داد:
تو چتهههه؟!
دیوونه شدی ؟!
چرا اونهمه دادی بالا؟!
تو که میدونی قلبت ضعیفه ...
میخواستی بمیری لعنتییی؟!و ییبو بدون اینکه به فریادهای پر از سرزنش دوست بیچاره اش اهمیتی بده، اخماشو بیشتر از قبل توی هم فرو برد و زیر لب نالید:
داد نزنننن...
سرم داره میترکه!ونهان که میدونست ییبو الان در چه حالیه، با شنیدن
ناله ی ضعیفش برای یه لحظه دست از غر زدن برداشت ، نفس عمیقی گرفت و کمی بعد با یه لیوان آب داغ و عسل به سالن برگشت!
کنارش نشست و با لحنی که سعی میکرد آرومتر باشه، ادامه داد:
بگیرش ...
به لطف جنابعالی توی این خونه دیگه شربت خماری نداریم ...
فعلا با همین آب و عسل سر کن ...!و با دیدن نگاه غمگینی که برای یه لحظه بهش دوخته شد، لبشو گزید و با صدایی ملایمتر ادامه داد:
بخاطر خودته ...
تمام این عصبانیتم به خاطر خود لعنتیته!
میدونی که نباید زیاد مشروب بخوری...
قلبت ناراحته و ممکنه هر دفعه که اینکارو میکنی اتفاقی واست بیفته ...
و بدبختی اینه که به خاطر اعتبار و شهرت
خانواده ات حتی نمیتونم راحت ببرمت بیمارستان ...
باورت نمیشه چجوری رسوندمت اینجا!و با دیدن سکوت ادامه دار دوستش ، آه خسته ای کشید و بهش گفت:
اصلا تو اینجا چی کار میکنی؟!
وقتی کیهیون باهام تماس گرفت و گفت توی یکی از اتاقای کلابش بیهوش افتادی ، باورم نشد ...
بهش گفتم ییبو الان باید شانگهای باشه ...!و ییبو درحالیکه یه قلپ دیگه از نوشیدنیشو میخورد، به آرامی لب زد:
دیروز بازم باهام تماس گرفتن ...
منشی پدرم ...
و در نهایت مجبور شدم واسه تولدِ ... تولد اون زنه ...بیام!
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Be my voice
Hayran KurguBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...