🌈صدایم باش :با حس گرمای بیش از حدی که نفسشو تنگ میکرد از خواب پرید و با حس سنگینی دلنشین و آشنای تن ییبو لبخند کمرنگی روی لباش نشست ، به آرامی به طرفش چرخید و بهش نگاه کرد!
صورت قشنگشو دید که توی بالشتش فرو رفته بود و موهای سیاهشو که روی بالشتش پراکنده شده بود ...
با دیدن ساعت رومیزی که ساعت نه صبحو نشون میداد، به خودش اومد و به زحمت از زیر دست و پای سنگین ییبو بیرون اومد و به آرامی از اتاق خارج شد !از پله ها پایین رفت...
یادداشت پدر روی میز تلویزیون اولین چیزی بود که توجهشو جلب کرد:
جان جان ...
من رفتم بیرون ...
صبحونه روی میز آماده است ...
تا ظهر برمیگردم!و صدای میوی ضعیف جیانگو دومین چیزی بود که توجهشو جلب کرد ، قبل از هرکاری به سراغش رفت، پیشی کوچولوی گرسنه شو توی بغلش کشید ،
شیشه ی شیرشو پر کرد و کمکش کرد تا حسابی شیر بخوره و با اطمینان از اینکه پرنسس خواب آلوش بخوبی سیر شده ، اونو به سبدش برگردوند و از جاش بلند شد!
نیم نگاهی به آشپزخونه انداخت ...
کاور بزرگ روی میز نشون میداد که پدر همه چیزو آماده کرده و از خونه بیرون زده!کش و قوسی به تنش داد و وارد سرویس بهداشتی طبقه ی اول شد تا آبی به دست و صورتش بزنه ، با دیدن حلقه ی کمرنگ زیر چشاش نفسشو با صدا بیرون داد و بعد از شستن دست و صورتش ، تصمیم گرفت روتین صبحگاهیشو که مدت زیادی کنار گذاشته بود ، دوباره ادامه بده !
و بعد از دقایقی با نگاهی که حالا درخشانتر از قبل بنظر میرسید ، از سرویس بهداشتی بیرون زد!
وارد آشپزخونه شد ، نیم نگاهی به میز غذاخوری انداخت ، تقریبا همه چیز همونجوری بود که انتظارشو داشت ...بدون اینکه کاور روی غذاها رو برداره ، پشت میز نشست ...
باید منتظر ییبو میشد ...
و هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته بود که با یادآوری حرفی که لیزا بهش گفته بود ، با لبخندی کمرنگ به پلوپز برقی خیره شد ...
واقعا باید اینکارو میکرد؟!
با خنده سرشو تکون داد ، از جاش بلند شد و جلوتر رفت...
با دیدن هدفون سیاهرنگش که روی کانتر بود ، دستشو دراز کرد و برش داشت ، روی گوشاش گذاشت و درحالیکه به موسیقی ملایم بیکلامی که دیروز دانلود کرده بود ، گوش میداد مشغول پخت برنج شد ...نیم ساعت دیگه هم گذشت ...
خاموش شدن چراغ پلوپز نشون میداد که غذا آماده شده !
از پشت میز بلند شد ، دو تا کاسه ی کوچیک از توی سبد بالای سینک برداشت و جلوتر رفت ، در پلوپزو باز کرد و درحالیکه از تماشای بخار متصاعد شده از روی غذا لبخند میزد، بوی خوششو با تمام وجودش بلعید!صدای قار و قور شکمش نشون میداد که معده اش هم از این بوی خوش بشدت تحریک شده ...
اولین کاسه رو با برنج پخته پر کرد و کنار دستش گذاشت و هنوز کاسه ی دوم رو توی دستش نگرفته بود که دستای بزرگ ییبو دور تنش پیچید ...
BẠN ĐANG ĐỌC
Be my voice
FanfictionBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...