ای وای ....
ریرای مهربون لعنتیییی🍂🍂🍂
برید حالشو ببرید دیگه_____________
🌈صدایم باش:هنوز همونجا وایستاده و به جای خالی ییبو زل زده بود که گرمی دستی رو روی انگشتای لرزانش حس کرد و با دیدن لیزایی که در برابرش وایستاده و باهاش حرف میزد ، بدون هیچ واکنشی بهش خیره شد!
نه به خاطر سرو صدای کرکننده ی موسیقی و آهنگ جدیدی که پخش میشد ، که به خاطر اتفاق عجیبی که چند دقیقه ی قبل تجربه کرده بود ، هنوزم کاملا گیج و منگ بنظر میرسید و اصلا نمیفهمید لیزا بهش چی گفته یا ازش چی خواسته، فقط به دنبال انگشتایی که دور مچ دستش حلقه شده و اونو از اون جمع بیرون میکشید ، براه افتاد و چند دقیقه ی بعد خودشو توی هوای باز و شرجی محوطه ی بیرونی و جایی نسبتا دورتر از میز بزرگ و رنگارنگی که برای سرو شام تدارک دیده شده بود ، پیدا کرد!
به اشاره ی لیزا روی یه نیمکت چوبی نشست و به نگاه نگرانش لبخند نصفه و نیمه ای زد !
و لیزا که خیالش کمی آرومتر شده بود، بهش خیره شد و ازش پرسید:
خوبی؟!جان با تکون دادن سرش جواب مثبت داد، هرچند مطمعن نبود که واقعا حالش خوب باشه و با دیدن نگاه نگران لیزا که با دقتی هرچه بیشتر حالات صورتشو کاوش میکرد ، سرشو پایین انداخت!
لیزا که حالا مطمعن شده بود حال دوستش اصلا خوب نیست ، آه بلندی کشید و به آرامی ادامه داد:
متاسفم ... من ...
من ازت عذر میخوام جان جان!و با دیدن نگاه آرومش که بالا اومده و بهش خیره شده بود، لبخند غمگینی تحویلش داد و ادامه داد:
خواهش میکنم از دستش دلخور نشو ...!
میدونم ...اینو مطمعنم که تو هم واسش خیلی مهم و خاصی ...
من ییبو رو خیلی وقته که میشناسم و میدونم درمورد کسی یا چیزی که واسش مهمه چه واکنشی نشون میده!و با دیدن نگاه شوکه ی جان که بلافاصله ازش در رفت و به زمین دوخته شد ، لبخند کمرنگی زد و ادامه داد:
منو ببخش ...
نمیخواستم در این مورد فضولی کنم اما همیشه در درک این احساسات شامّه ی قوی و حساسی دارم
و ضمنا ... تو هم خیلی تابلویی جان جان !و با دیدن نگاهی که بلافاصله بالا اومده و با اخم بهش خیره شده بود ، خنده ی کوتاهی سرداد و ادامه داد:
من ...
درواقع من و ونهان خیلی وقتی میدونیم که تو از ییبو خوشت میاد ...
و با دیدن چشمای متعجبش که به سرعت رنگ نگرانی به خودش گرفته بود ، ادامه داد:
واسمون مهم نیست ...
اینکه تو یه پسری و از یه پسر خوشت میاد، اصلا مهم نیست !
نمیخواد نگران همچین چیزی باشی ...اما باید اینو بدونی که شاید تو کم کم با این حست کنار اومده باشی و حالا مشکل چندانی باهاش نداشته باشی، اما ...
در مورد ییبو ...
تا جایی که میدونم ییبو گی نیست ...
درواقع تا حالا مطمعن بودم که ...
تا همین امشب مطمعن بودم که ییبو گی نیست و حسی که بهت داره فقط یه حس ساده ی دوستانه است ...
اما امشب ...
جوریکه نگات میکرد ، جوریکه تو رو از همه دور کرد و با حس مالکیتی عجیب توی بغلش کشید ...
دیگه مطمعن نیستم ...!
ESTÁS LEYENDO
Be my voice
FanficBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...