🌈صدایم باش:با عجله خودشو به آدرسی که بهش گفته بود رسوند، باورش نمیشد اما حقیقت داشت ، اون اتومبیل فِراری ییبو بود که به گارد ریل کنار بزرگراه برخورد کرده و داغون شده بود و اون پسر جوونی که کنار خیابون توی خودش مچاله شده بود ، خود وانگ ییبو بود!
با عجله جلو رفت و بازوشو لمس کرد و با پرش ناگهانی بدنش با شتاب صداش زد و بهش گفت:
منم ... منم رفیق ... !
ونهانم !و ییبو که هنوزم توی حال طبیعی نبود از لای پلکای سنگینش نگاش کرد و درحالیکه سعی میکرد چهره شو تشخیص بده با کلماتی نامفهوم غر زد:
سرم ... سرم درد میکنه ... لعنتیییی!ونهان با عجله تمام بدنشو بررسی کرد، پیشونیش به خاطر ضربه ورم کرده و لبش زخمی شده بود و آستین دست راستش خون آلود بود!
با ترس آستین لباسشو بالا زد و با دیدن زخم نسبتا عمیق روی بازوش با عجله به طرف مرد غریبه ای که کنارش وایستاده بود چرخید و بهش گفت:
اورژانس ...؟!
اورژانسو خبر نکردید؟!مرد جوان کلافه سرشو تکون داد و جواب داد:
نه ...
دوستتون نمیخواست بره بیمارستان ...
فقط بهم گفت با شما تماس بگیرم و ...!و ونهان که از شنیدن این حرف عصبانی شده بود ، با خشم به طرف ییبو چرخید و بهش توپید:
دیوونه شدی ؟!
میخوای بمیری ... آره؟!و ییبو که حالا کمی هوشیارتر بنظر میرسید، از شنیدن صدای فریاد دوستش اخم کرد و زیر لب با کلماتی بریده جواب داد:
من ... حالم ... خوبه !
فقط منو ... از اینجا ببر!
و قبل از اینکه ونهان بتونه چیزی بگه در آغوشش سست شد و از حال رفت!یکساعت بعد روی تخت بیمارستان بهوش اومد ...
سرشو به اطراف چرخوند و با آخ کوتاهی از بین لباش در رفت ، ونهان هم سرشو از لبه ی تخت بالا برداشت و با نگاهی که از خستگی و نگرانی غرق خون شده بود، بهش نگاه کرد و با دیدن چشمای نگران دوست بیچاره اش ، بلافاصله جلوتر رفت و بهش گفت:
نگران نباش ...
اینجا یه بیمارستان خصوصیه ...
اتاقت وی آی پیه و با احتیاط کامل آوردمت اینجا!
در تمام طول راه ماسک و کلاه داشتی و هیچ خبرنگاری متوجه ما نشده!و با دیدن نگاه لرزان ییبو که حالا آرومتر از قبل بنظر میرسید، لبخند کمرنگی زد و ادامه داد:
برادر لیزا پزشکه ...
با کمک اون آوردمت اینجا و بجز من ، لیزا و برادرش کسی خبر نداره تو کی هستی!
باید می آوردمت ...
سرت ضربه خورده بود و نمیتونستم ریسک کنم !
اما حالا حالت خوبه ، دکترت چند دقیقه ی قبل اینجا بود و بهم گفت سرت مشکلی نداره و به محض هوشیاری میتونی مرخص بشی !و ییبو که تا اون لحظه سکوت کرده بود، لبای خشکشو به زحمت از هم فاصله داد و با صدایی آهسته لب زد:
منو ببر خونه ...!
YOU ARE READING
Be my voice
FanfictionBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...