پارت 14

435 150 270
                                    


🌈صدایم باش:

بعد از اینکه دوش گرفت و لباس پوشید ، به آرامی از اتاق خارج شد و به طبقه ی پایین رفت...
با دیدن آقای چان که توی آشپزخونه بود، بهش لبخند زد و جلوتر رفت و با دیدن میز نهار رنگارنگی که واسشون چیده بود، دل ضعفه گرفت!

آقای چان که از دیدن برق چشماش خنده اش گرفته بود، با لبخند نگاش کرد و بهش گفت:
حتما گرسنتون شده آقا!
بفرمایید ...
نهار آماده است!

و هنوز جان چیزی در جوابش نگفته بود که صدای ییبو رو از پشت سرش شنید که جواب داد:
ازتون ممنونیم ... !

و با دیدن نگاه ترسیده ی جان که به طرفش چرخیده بود ، با لبخند از کنارش گذشت و بیخیال ادامه داد:
بیا جلوتر جان  ...
بیا بشین و مشغول شو!

جان با حرکت دستاش تند تند از آقای چان تشکر کرد و پیرمرد که قبلا هم متوجه مشکل احتمالی اون پسر جوان شده بود، با لبخند جواب داد:
نوش جان آقا!


و درحالیکه از کنارش رد میشد تا از آشپزخونه بیرون بره ، با صدای بلندتری ادامه داد:
دارم میرم خونه آقا ...
خونه ام توی دهکده ی پایین کوهه ...
نزدیک ایستگاه قطار!
و ساعت شش عصر میرم به ایستگاه تا آقای لی و دوستاشو بیارم اینجا!
پس اگه چیزی لازم دارین بگین تا از فروشگاه دهکده واستون بخرم !

ییبو که حالا در برابر جان نشسته و با دقت ظروف غذا رو کنار دستش میزاشت تا بتونه راحتتر غذا بخوره ، با لبخند بهش اشاره کرد که هرچه زودتر شروع به خوردن بکنه و همزمان با اینکار سرشو تکون داد و در جواب آقای چان ادامه داد:
نه ... فعلا چیزخاصی لازم نداریم !
روز خوش !

با رفتن آقای چان و درحالیکه ساعت توی سالن نشون میداد که بیست دقیقه از ساعت سه عصر گذشته ، هردو نفر در سکوت مشغول خوردن نهار شدند ...
و نیم ساعت بعد به پیشنهاد ییبو به اتاق خواب برگشتند تا استراحت کوتاهی داشته باشند!

با رسیدن به تختخواب ناآشنایی که بشدت بوی تمیزی میداد و در سکوت آرامش بخش ویلا هر دو خیلی زود به خواب رفتند! 





چند ساعتی گذشته بود ...
با غروب خورشید و تاریکی هوا این ییبو بود که زودتر از جان از خواب بیدار شد ...
کش و قوسی به تنش داد و با دیدن فضای نیمه تاریک اتاق با عجله سرجاش نشست و اطرافشو نگاه کرد!

با دیدن محیط نآاشنای اطرافش و با دیدن شیائو جانی که در تختخواب مجاور به خواب رفته بود ، برای یه لحظه مکث کرد و با یادآوری جایی که بود ، نفسشو با خیال راحت بیرون داد!
پتوی روی تنشو بطور کامل کنار زد و به آرامی از تختش پایین اومد و پاورچین پاورچین به طرف در اتاق رفت!





با خروج از اتاق و بستن در به طرف پلکان چوبی رفت و هنوز از یکی دو تا پله پایین نرفته بود که با شنیدن سر و صدای آشنای دوستاش همونجا وایستاد و از همونجا به تماشا مشغول شد:
با باز شدن در ونهان رو دید که قبل از همه وارد ویلا شد ، نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ییبو بهش لبخند زد و از همونجا با صدای بلند بهش گفت:
هی رفیق ... تو اینجایی!
واقعا اومدی؟


Be my voice  Where stories live. Discover now