پارت 25

553 140 303
                                    


🌈صدایم باش:

کمی بعد برای خوردن صبحانه به سالن رفت ، کنار ونهان نشست و در سکوت مشغول خوردن شد و
بعد از صرف صبحانه روی کاناپه دراز کشید و اجازه داد دوست عزیزش پانسمان پاشو تجدید کنه !



و ونهان که با دقت مشغول تعویض پانسمان بود ، نیم نگاهی به چهره ی درهم ییبو انداخت و ازش پرسید:
حالا چی ...؟!
میخوای چی کار کنی؟!
با من برمیگردی پکن یا ....؟!



و ییبو که با شنیدن این حرف به طرفش چرخیده بود ، سرشو تکون داد و بهش گفت:
نهههه...
بهرحال اومدن من هیچ فایده ای نداره!
اونا کار خودشونو میکنن و به خواسته ی من اهمیتی نمیدن ، هیچوقت ندادن !
پس ... نمیخوام برگردم !
حتی بعد از پایان ترم هم نمیخوام برگردم خونه ، به منشی چانگ خبر میدم که فعلا نمیرم خونه ...

و با دیدن نگاه نگران ونهان لبخند کمرنگی زد و ادامه داد:
میرم به مزرعه ی پدربزرگ ...
تنها جایی که واسم مونده !


نفسشو با صدا بیرون داد و ادامه داد:
تو هم بهتره هرچه زودتر برگردی ...
نباید هر دفعه که اتفاقی واسم میفته ، خودتو به دردسر بندازی !
من از پس خودم برمیام ...نگرانم نباش!

و با دیدن نگاه اخم آلود ونهان سرشو پایین انداخت و ادامه داد:
تو حالا لیزا رو داری و آینده ی شرکت لی به تو وابسته است ، نباید پدر و مادرتو از خودت ناامید کنی!
پس لطفا دیگه ...

و ونهان که دیگه تحمل نداشت ، حرفشو قطع کرد و با اخم بهش توپید:
اگه واقعا اینو میخوای کمتر خودتو به دردسر بنداز !
فقط در این صورته که میتونم بیخیالت بشم !

و با برداشتن باندای کثیف از جاش بلند شد و درحالیکه به طرف سرویس بهداشتی میرفت ، ادامه داد:
و درضمن دهنتو ببند و کمتر چرت بگو رفیق!



و ییبو با نگاهی غمگین به دوست عزیزی که همیشه همراهش بود خیره شد و آه کشید!
اما در نهایت و به اصرار همون شب واسش بلیط گرفت و اونو به پکن برگردوند!

روز بعد به جان پیام داد که چند روزی به پکن میره و نمیتونه باهاش در تماس باشه و همزمان با اینکار با ونهان تماس گرفت و بهش گفت میخواد چند روزی توی آپارتمانش بمونه !

شاید داشت از همه فرار میکرد ، اما این تنها راهی بود که فعلا به نظرش میرسید !

و در مورد  زی ئی ...
ترجیح میداد فعلا باهاش حرف نزنه !
پس باهاش تماسی نگرفت و هیچ پیامی واسش نفرستاد و حتی در طی روزای بعدی تمام تماساشو
بی جواب گذاشت!







و جان...
اون شب کاملا بهم ریخته و آشفته به خونه برگشت ، اونقدر آشفته بود که نتونست به چهره ی نگران پدر زیاد اهمیتی بده ، فقط بهش فهموند که ییبو حالش خوبه ، دوستش از پکن اومده و کنارشه و لازم نیست اونا بیشتر از این نگرانش باشن!

Be my voice  Donde viven las historias. Descúbrelo ahora