پارت 46

609 142 176
                                    

🌈صدایم باش:

به محض اینکه گوشیشو گرفت ، چرخید و بدون هیچ حرفی به طرف پلکان مرمری رفت و با عجله خودشو به اتاقش رسوند !
وارد اتاق شد ، در اتاقو پشت سرش محکم کرد و درحالیکه روی تختش ولو میشد گوشیشو روشن کرد!
به محض بالا اومدن صفحه ی اصلی با سیل تماسا و پیامای ونهان روبرو شد و بدون اینکه نگاهی به پیاماش بندازه ، با عجله باهاش تماس گرفت و گوشیشو به گوشش چسبوند ...

و با شنیدن صدای داد نگران ونهان که باورش نمیشد بعد از چند ساعت موفق شده باهاش حرف بزنه ، سرشو تکون داد و با لحنی کلافه جواب داد:
متاسفم رفیق ...
یه مشکلی توی خونه پیش اومده !
چند ساعتی نتونستم باهات تماس بگیرم !

ونهان با نگرانی ازش پرسید:
ببینم چی شده؟!
حالت ...حالت خوبه؟!
قلبت..؟!

و ییبو با لبخندی غمگین پلکاشو روی هم فشار داد و به آرامی جواب داد:
هنوز میزنه رفیق ...هنوز زنده ام!

ونهان نفس راحتی گرفت و همزمان با اینکار ادامه داد:
خدا رو شکررر...
بشدت ترسیده بودم پسر ...
از صبح مدام داشتم باهات تماس میگرفتم و هیچ جوابی ازت نمیگرفتم ...
و بعد از مدتی گوشیت خاموش شد ...
واقعا ترسیده بودم!

و با مکث کوتاهی ادامه داد:
اما یه خبر خوب واست دارم ...

ییبو که بشدت هیجانزده شده بود ، گوشیشو توی دستش فشار داد و با عجله ازش پرسید:
پیداش کردی؟!

ونهان با لبخند سرشو تکون داد و گفت:
درسته ...پیداش کردم رفیق!
با کمک دوست پدرم و براساس اطلاعات پروازهای اخیر فهمیدم با پدرش رفته چونگ چینگ!

و ییبو که از شنیدن این حرف جا خورده بود ، با تردید جواب داد:
چونگ چینگ...؟!
تو مطمعنی؟!

ونهان با تعجب مکث کرد و ازش پرسید:
مشکلی هست؟!


و ییبو درحالیکه با نگاهی اخم آلود به کفپوش تیره ی اتاقش خیره شده بود، سرشو تکون داد و بهش گفت:
فکر نمیکنم چونگ چینگ باشن ...
جان خاطرات تلخی از اون شهر داره ، مرگ مادر و خواهرش باعث شده نتونه اونجا رو تحمل کنه و حتی آقای شیائو هم در طی سفرای اخیرش جانو با خودش نبرده بود ...

و با نفس کوتاهی که از توی سینه اش بیرون داد، سرشو تکون داد و با اطمینان بیشتر ادامه داد:
درسته ...فکر نمیکنم اونجا رفته باشن!


ونهان که از شنیدن این ماجرا ناراحت بنظر میرسید، با تاسف ادامه داد:
که اینطور ...نمیدونستم !
پس ...
پس چرا اسمشون توی لیست پرواز همون روز ثبت شده ...؟!

ییبو با مکث کوتاهی سرشو بالا برداشت به آینه ی قدی مقابلش خیره شد و با کلماتی شمرده جواب داد:
شاید برای اینکه میخواست من اینجوری فکر کنم ...
میخواست گولم بزنه ...
منو و ...
پدرمو ...
تا نتونیم به راحتی پیداشون کنیم!

Be my voice  Où les histoires vivent. Découvrez maintenant