پارت 10

427 166 190
                                    

🌈صدایم باش:

دو هفته از ماجرای اون شب گذشت و جان در تمام این مدت ییبو رو تنها نزاشت!
هر بار و در فاصله ی بین کلاسا بلافاصله به سراغش میرفت و به بهانه ای اونو با خودش به کافه ی دانشکده میبرد ...
یا توی سلف سرویس دانشکده سعی میکرد کنار ییبو بشینه و باهاش نهار بخوره !

و این تغییر رویه ی جان اونقدر ضایع و عجیب بود که حتی بقیه ی بچه ها هم به شوخی سربسرش میزاشتن و بهش میگفتن از وقتی با پسر نامبر وان دانشگاه دوست شده، کاملا اونا رو فراموش کرده و جان هربار با لبخند سرشو تکون میداد و از قبول این حرف سرباز میزد!

و ییبو ...
اونم درست به اندازه ی بقیه ی بچه ها از این تغییر رفتار جان متعجب بود، اما هیچ مخالفتی نمیکرد!
شاید بخاطر حرفای آقای شیائو و قولی که بهش داده بود تا مراقب جان باشه و شاید به خاطر کنجکاوی بیش از حد خودش که میخواست دلیل این رفتار متفاوت جان رو بفهمه...
به هرحال هر دفعه سکوت میکرد، بهش لبخند میزد و باهاش همراه میشد!

و شاید ...
از توجهی که جان بهش نشون میداد، ناخواسته خوشش میومد!
برای پسرکی که هیچگاه مرکز توجه قلبی کسی نبوده و کسی اونو برای خودش نخواسته بود ، وجود کسی مثل شیائو جان که هیچ نفعی از این رابطه نمیبرد ، به یه معمای عجیب شبیه بود که روح کنجکاو ییبو رو به طرف خودش میکشید!

و همین کشش ناخواسته باعث میشد هربار که جان با دیدنش بهش لبخند میزد، واسش کنار خودش صندلی خالی نگه میداشت و توی صف سلف سرویس دانشکده منتظرش میشد ، یا هربار که با دیدن نگاه خسته ی ییبو با نگرانی اخم میکرد و با ایما و اشاره حالشو میپرسید، چیزی ته قلبش تکون بخوره ...
حسی عجیب و ناشناخته توی وجودش جوونه بزنه و گرمایی هرچند ناچیز زیر پوستش بدوه!
و در تمام این مدت جان هربار این شوق ناشناخته رو به وجودش سرازیر میکرد و قلبشو به تپش مینداخت!

اون روز هم طبق معمول این مدت و بعد از اتمام کلاس جان به سراغش اومد و یادداشت کوچیکشو توی دستاش گذاشت و بدون اینکه منتظر جوابش بمونه ، از کلاس بیرون زد!

و ییبو که تازه جزوه هاشو جمع کرده و از جاش بلند شده بود، لبخند کمرنگی زد و یادداشت توی دستشو خوند:
توی محوطه همیشگی منتظرم بمون ...
زیر درخت کاج روی نیمکت بزرگ چوبی بشین!
میرم یه چیز خوشمزه بگیرم ...
واسه ی تو یه دابل چاکلت با پودر فندوق
و واسه خودم یه هات چاکلت پر از خامه!
زود برمیگردم!

با لبخندی که این اواخر زیاد روی لباش شکل میگرفت، سرشو تکون داد!
اینم یکی از سرگرمیای جدید جان بود...
در تمام این دو هفته هر روز با یه خوراکی یا نوشیدنی جدید از منوی کافه به سراغش میومد و با وجود غرغرای ییبو وادارش میکرد اونا رو بچشه و نظرشو بگه !

بهر حال این بار هم جان بدون اینکه فرصت اعتراضی بهش بده ، اونو در عمل انجام شده قرار داده بود و ییبو هم انگار چندان مخالفتی با اینکاراش نداشت!

Be my voice  Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang