عشق شاید اشتباهی بین ما باشد ولی ...
گاهگاهی حال ما را اشتباهی خوب کن !_____________________
🌈صدایم باش:
ده دقیقه ی بعد بالاخره همگی سوار اتومبیل جکسون شدند و به طرف رستوران ساحلی به راه افتادند ...
اما یه چیزی درست نبود ...جان ...
این جان بود که از همون لحظه ای که به طبقه ی اول اومده بود ، نگاهشو از همه میدزدید و حتی به وقت حرکت هم در ردیف اول و کنار جکسون نشسته ، سرشو پایین انداخته و به کسی نگاه نمیکرد...کمی قبل و بعد از بیرون رفتن ییبو از اتاق با هیجانی بیش از حد روی تختش ولو شده و به تمام لحظات گذشته فکر کرده بود و درحالیکه هنوزم باورش نمیشد که ییبو اونو در آغوش کشیده ، ازش عذر خواهی کرده، در نهایت ناباوری لمسش کرده و بشدت بوسیده ، به یاد نگاه پر از شهوت ییبو و کاری که میخواست باهاش بکنه افتاد و درحالیکه از شدت هیجان دوباره نفسش بند اومده بود ، به یاد ونهان افتاد و از تصور اینکه ونهان احتمالا صدای شیطنت اونا رو شنیده و به همین خاطر اونا رو دیوونه های هورنی صدا زده بود ، بشدت خجالتزده شد و ده دقیقه ی تموم با خودش کلنجار رفت تا بتونه از اون پلکان لعنتی پایین بیاد ، با بقیه روبرو بشه و باهاشون همراه بشه !
و ییبو که انگار کاملا متوجه حس و حالش شده بود و نمیخواست بیشتر از این معذبش کنه ، فقط در کنار لیزا و ونهان و در ردیف دوم ولو شد و زیر چشمی حرکاتشو دنبال کرد!
با رسیدن به رستوران و به سفارش جکسون به طرف یکی از آلاچیقهای چوبی پیش رفتند...
و جان بازم ییبو رو نادیده گرفت و درحالیکه سرشو پایین انداخته بود ، کنار لیزا به راه افتاد و با رسیدن به آلاچیق مورد نظر به طرف نیمکت چوبی پشت میز رفت و در گوشه ای ترین نقطه ی نیمکت نشست !ییبو که دیگه تحمل نداشت ، با عجله از کنار ونهان گذشت و درحالیکه لیزا رو به آرامی طرفش هول میداد ، بهش گفت:
نامزدتو کنار خودت نگه دار رفیق ...
و با عجله کنار جان نشست تا مانع از نشستن لیزا بشه و با دیدن نگاه دلخور لیزا لبخند دستپاچه ای تحویلش داد و بهش گفت:
متاسفمم... اما اینجا جای منه !ونهان که کمی قبل و از پشت در اتاقشون صدای
خنده ها و بوسه های شیطنت آمیزشون رو شنیده بود، سرشو به سرعت جلو برد و کنار گوش لیزا چیزی گفت ، چیزی که باعث شد دلخوری و اخم توی صورتش به سرعت از بین بره و لبخند بزرگی تمام صورتشو بپوشونه و با شادی فراوان به اون دو نفر خیره بشه!به جانی که در گوشه ی نیمکت چوبی نشسته ، سرشو پایین انداخته و انگشتای بلندشو توی هم گره زده بود و ییبویی که کنارش نشسته و بی توجه به دنیای اطرافش یه دستشو زیر چونه اش گذاشته و با نگاهی شیفته بهش خیره شده بود!
ESTÁS LEYENDO
Be my voice
FanficBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...