های...
خونه نبودم رفقا ...
بفرمایید پارت جدید و حالشو ببرید ...😏😏😏🌈صدایم باش:
با عجله از ویلا بیرون زد و خودشو به هوای آزاد رسوند ...
نفسی رو که بسختی از سینه اش بالا میومد با آه بلندی بیرون داد و با قدمهایی سنگین به طرف ساحل پیش رفت!
روی شنهای نرم و مرطوب ساحل نشست و به صدای امواج دریا گوش داد...
و هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که با شنیدن صدای قدمهای آهسته ی کسی سرشو چرخوند و با دیدن لیزایی که به طرفش میومد ، بهش خیره شد!لیزا که حالا بهش رسیده بود ، لبخند کمرنگی تحویلش داد و ازش پرسید:
خوبی؟!و ییبو به آرامی سرشو به معنای جواب منفی تکون داد و دوباره نگاهشو به دریای مواج سپرد!
لیزا هم با نگاهی آرام به دریای آبی رنگ خیره شد و درحالیکه نفس عمیقی میگرفت ، کنارش روی شنها نشست و با آرامش ادامه داد:
میخوای حرف بزنیم ؟!ییبو که هنوزم کاملا آشفته و سردرگم بنظر میرسید ، سرشو به معنای جواب منفی تکون داد و نگاهشو به دریای بی پایان پیش روش دوخت!
اما لیزا که اینبار نمیخواست به همین راحتی کنار بکشه ، نفس کوتاهی گرفت و با صدایی آهسته شروع به حرف زدن کرد :
میدونی هروقت تو رو میبینم بیاد خودم میفتم...
بیاد لیزای دو سال قبل ...
لیزایی که هنوز ونهانو ندیده و باهاش آشنا نشده بود!
لیزایی که در اوج ثروت ، شهرت و زیبایی
مایه ی حسادت خیلی از دخترای دورو برش بود!
اما تنها بود ...!البته اگه راستشو بخوای ...
منم تا قبل از دیدن ونهان درک چندانی از تنهایی خودم نداشتم ...
من یه دختر مستقل و کاملا آزاد بودم...
دوستای زیادی داشتم که همیشه دور و برم بودند ،
خانواده ی فوق العاده ای داشتم که هیچوقت منو محدود نکرده بودند...
و حتی تا قبل از دیدن ونهان دوست پسرای متعددی داشتم ...
و تجربیاتی که بیشتر به یه سرگرمی بچگانه یا شیطنتای کوتاه جوانی شبیه بودند ...اما عشق ...
همیشه واسم یه معمای عجیب و غریب و ناشناخته بود...
و حتی گاهی بشدت ترسناک بنظر میرسید...اینکه کسی وارد زندگیت بشه که مهمتر از خودت باشه ...
اولویت هر لحظه و هر وقتت باشه و آرامش و شادیشو به آرامش و شادی خودت ترجیح بدی...
واقعا عجیب و غریب و ترسناک بنظر میرسید !و من وقتی فهمیدم واقعا تنها هستم که ونهانو شناختم ...
وقتی معنای عشق واقعی و هیجان یه رابطه ی طولانی رو حس کردم که با ونهان آشنا شدم ...
ونهان برای من یه دوست پسر ساده و معمولی نبود...!
یه شیطنت کوتاه و گذرا هم نبود!توجهی که از ونهان میگرفتم ...
و حسی که بهش داشتم ...
کاملا متفاوت بود!
یه تجربه ی کاملا متفاوت و عجیب و غریب بود!
و اون حس عجیب عشق بود!
و من خیلی زود فهمیدم که عاشق این پسر مهربون و جنتلمن شدم !
YOU ARE READING
Be my voice
FanfictionBe my voice تمام شده📗📕 دیوونه شدی؟! من گی نیستم ! من دوسش ندارم من عاشقش نیستم ...! باور کن ...من دوسش ندارم ! و اینو بارها و بارها تکرار کرد ... انگار میخواست بهش ثابت کنه که همچین چیزی واقعیت نداره و اگه ونهان اینو باور میکرد ، خیال خودشم ر...