پارت 53

482 124 150
                                    

من مسافرت بودم این هفته
شرمنده که بموقع آپ نکردم!
بریم برای پارت جدید ...
ووت و کامنتاتون برسه تا انرژی بگیرم منم ...
و بازم بگم چیزی به پایان این داستان نمونده🥺🥺

________________________

🌈صدایم باش:

با رسیدن به اتاق خواب و تختخوابی که انتظارشونو میکشید ، به چشمای لرزان دوست پسرش خیره شد و با لحنی آرام لب زد:
جان جان ...
عزیزم ...بهت قول میدم که این آخرین بارمون نیست!

و جان در حالیکه روی لبه ی تخت مینشست ، سرشو تکون داد و بهش گفت:
هوووم ...باور میکنم ...!

و ییبو که انگار منتظر شنیدن همین حرف بود به طرفش حمله کرد ، تنشو روی تختخواب هول داد ، خودشو روی تنش کشید و فاصله ی بینشونو به صفر رسوند و لباشو به بوسه ی عمیقی دربرگرفت!
بوسه ای که باعث ناله ی عمیق هردوشون شد ...
ناله ای که پر از حس خواستن ، اشتیاق و دلتنگی بود!

دستاشون به سرعت روی تن همدیگه به حرکت دراومد و شروع به لمس همدیگه کردند!

لباساشون بسرعت از تنشون بیرون اومد و تماس آشنای پوستاشون باعث شد تنفسشون تندتر و نامنظمتر از قبل بشه ...

و درحالیکه جان غرق در اون حس آشنا شده ، چشماشو بسته و با دهانی نیمه باز تند تند نفس میکشید ، این ییبو بود که یهو عقب کشید ...

خودشو عقب کشید و دستاشو دو طرف بدنش ستون کرد و به چهره ی زیبای محبوبش خیره شد ...
با دیدن چهره ی سوالی و بیقرارش لبخند کمرنگی زد و سرشو پایینتر برد ، درست کنار گوششو بوسید و با حس لرزش خفیف تنش با لحنی آرام کنار گوشش لب زد:
هیچ میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم...
هنوزم ...
هنوزم باورم نمیشه که داری حرف میزنی !
انگار توی خواب و رویام جان جان!

و دوباره سرشو عقب کشید و به تیله های سیاهرنگ چشاش خیره شد ...
و با دیدن قفسه ی سینه ی تختش که از همین حالا هم بشدت بالا و پایین میرفت و حس خواستنی که  توی نگاهش فریاد میکشید ، لبخندشو عمیقتر کرد ، دستشو جلو برد و گونه ی استخوانیشو لمس کرد و به آرامی ادامه داد:
باهام حرف بزن عزیزممم..
چون مدتها منتظر بودم!
منتظر همچین لحظه ای که توی تختم زیر تنم دراز کشیده باشی و با هر حسی که بهت میدم و با هر لمس و بوسه ای اسممو به زبون بیاری!

و با دیدن نفس آه مانندش ابروشو بالا انداخت ، دست نوازشگرشو عقب کشید و با لحنی محکمتر ادامه داد:
لبای قشنگتو باز کن و باهام حرف بزن!

و جان که بشدت هیجانزده بنظر میرسید،با صدایی آهسته لب زد:
بووو...!

و ییبو بلافاصله به طرفش خم شد ، بوسه ی عمیقی از لبای سرخرنگش گرفت و با لحنی پر از اشتیاق جواب داد:
جانم ...جان دل ییبو !
و دوباره شروع به بوسیدن و لمس کردنش کرد!

Be my voice  Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin