1_drunk in my kitchen

1.1K 84 16
                                    

POV: lisa
چند ماهی میشه که تلاش میکنم وقتی عکسامون...عکساتو میبینم گریم نگیره.نمیخوام فراموشت کنم ولی این جوری خیلی سخته.

دارن تلاش میکنم خودمو جمع و جور کنم امید وارم همشو خراب نکنه. ضربه ی روحی بزرگی بود.ذهنم برای هفته ها توی کما بود و جنی به قدری مشغول ادای قربانیا رو در آوردن بود که فراموش کرد گوش بده.

امید وارم فقط واسم سخت ترش نکنه.امید وارم سر و کلش پیدا نشه. به سختی دارم با زندگیم کنار میام نمیتونم دوباره گریه کردن تا جایی که خوابم میبره رو تحمل کنم.

با چشمای پف کرده توی تختم نشستم.این اتاقه خاکستری همیشه اینقدر بی روح بود؟ نه وقتی جنی روی تختم میپرید و تلاش میکرد بیدارم کنه.

با بی میلی تمام از جام بلند شدم و یه هودی پوشیدم.حتی لباسامم توی رنگای خاکستری و سیاه و سفید خلاصه میشن.

نیازی نیست یخچالمو چک کنم. میدونم که خالیه. تلفن و کلیدامو از روی کانتر برداشتم. قبل از بیرون رفتن نگاهمو توی خونم چرخوندم. روی مبلا پارچه ی سفیدی رو انداخته بودم به هرحال شستن این پارچه ها راحت تر از تمیز کردن خاک روی مبلاس.حتی نمیدونم چه فایده ای دارن وقتی هیچوقت از مبلا استفاده نمیکنم. روی میز قهوه ای رنگ جلوی مبلا خاک به خوبی دیده میشد.

جوری خرید میکنم که مطمئن شم لازم نیست تا یه هفته دوباره اینجا برگردم. اگه حمل کردن کیسه های سنگین مشکل نبود برای یه ماه خرید میکردم.

بعد از حساب کردن سه کیسه ی سنگین رو بلند کردم و به سمت خونه راه افتادم. حس میکنم شونهام از شدت خستگی و تنبلی هیچ حسی ندارن. هوفی کشیدم و کلید رو از جیبم خارج کردم.

میخواستم در رو باز کنم ولی با احساس کردن چیزی که به پام برخورد کرد متوقف شدم. نگاهی به زمین انداختم. یه توپه فوتبال بود
"هی اونو شوت میکنی؟"
پسری که قده نسبتا کوتاهی داشت فریاد زد. حدس میزنم حد اقل دوازده سالش باشه

بی توجه به سوالش در رو باز کردم و وارد راهرو شدم. میتونستم صدای بچه ها رو پشت سرم بشنوم که درموردم حرف میزدم
"اون چش بود؟" پسره کوتاه قد از دوستش پرسید
"لیسا مانوبان همسایمونه. مادرم میگه خودشم با احساساتش مرده. یه مدت بایه دختره زندگی میکرد اون موقع واقعا مهربون بود و اون دخر هم هروقت منو میدید یه شکلات بهم میداد باورت میشه؟ همیشه با خودش شکلات داشت. ولی لیسا...قبل و بعده اون دختر حتی یه لبخند ازش ندیدم"

سومو پایین انداختم و برای مقاومت در برابر اشکام پلکامو روی هم فشردم.درست میگفت ولی من نمیتونم بی دلیل به هرکسی لبخند بزنم این نیست که نخوام.

کیسه های پر توی دستمو روی زمین آشبزخونه ول کردم. یه بطری سوجو رو از یکی از کیسه ها بیرون کشیدم و درشو باز کردم. از طعمش خسته شدم. پدرم میگفت با احساسات طعمش تغییر میکنه. وقتی خوشحالی شیرین و باعصبانیت تند میشه. وقتای ناراحتی هم تلخ ولی بنظرم اشتباه مبکنه...همیشه تلخه

jenlisa | memories | Completed Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt