Pov:lisa
بدنم قبل از مغزم واکنش نشون داد و شروع کردم به دویدن...چند نفری رو از جلوی راهم هول دادم، فقط میخواستم به جنی برسم واقعا هچی مهم نبود. برای گذشتناز نیازم بهاون دست و پا میزدم ولی درنهایت هربار که احساسضعف میکنم میخوام اون خونه ی امنم رو محکم به آغوش بکشم."جنی همین الان همونجا که هستی وایسا" بلا فاصله با حرفم سرجاش خشک شد. اون پسر به شدت شوکه بود ولی دست کم دیگه تلاشی برای کشیدن جنی نمیکرد.
جنی مثل گربه ای درحال سرک کشیدن به سمتم برگشت. چشمای درشتش به وضوح می درخشیدن "لیسا؟"
نفس نفس زنان بالاخره بهش رسیدم. تمام غرورمو زیر پا گزاشتم و اون دختر رو توی بغلم نگه داشتم...یه نفس عمیق و ازشجدا شدم.به اندازه ی یه نفس حماقت کردم...دیگه تکرارش نمیکنم...هرگز.
"کیم. جنی. ازت. متنفرم."
یه قدم به عقب...شوکه بود درست مثل هرباری که من رو شوکه رها میکرد.اون پسر جنی رو پشت خودش کشید "ببخشید من میتونم بخاطر مزاحمت ازتون شکایت کنم"
شونه هامو بالا انداختم...اون پسر واقعا چیزی نمی دونه "هر غلطی میخو..." حرفم با صدای هق هقای ریزی قطع شد.
"ی...یونگی...ب...بیا..بریم" کی داره آسیب میبینه؟ جنی یا بار دیگه دارم به خودم آسیب میزنم.
محکم به اون پسر چنگ میزد میتونستم ببینم که ترسیده...از من؟ اینقدر ترسناکم؟"جنی خدای من چه اتفاقی...لالیسا؟" یه پسره قدبلند با شونه های پهن...لباسه تماما سفید...چرا اسمه منو میدونه؟
"همین جوری دارین زیاد تر میشین! لعنت بهش میخوام با جنی تنها حرف بزنم" جوریکه انگار اون دختر بخشی از امواله منه به مچش چنگ زدم و از پسری که یونگی خطاب شده بود جداش کردم...حسادت داره وجودمو میسوزوه.
"بیا برو روانیه مست" یونگی به حالت عصبی خودشو جلو کشید ولی مرده سفید پوش با گرفتن شونش اونو متوقف کرد، بدون گفتن کلمه ای فقط ازمون دور شد و پسره دیگه رو به زور با خودش میکشید."چی میخوای"جنی بالاخره حرف زد.
"تو کسی بودی که بنظر میرسید چیزی میخواد" لحنم حتی برای خودمم سرد بود.
"درسته...من...تورو پس میخوام" نگاهش مدام درحال فرار از چشمام بود.
"و من قرار نیست دوباره..." بار دیگه حرفم توسط این دختر قطح شد، لباش روی مال من بودن. زبونش بی شرمانه لبامو خیس میکرد ولی من هیچ واکنشینشون نمیدادم. این بار شوکه یا هیجان زده نبودم درواقع هیچی رو نمدونستم. قلبم تند میزد حتی درد میکرد ولی احساست خودمو درک نمی کردم.فشار آرومی به پیشونیش وارد کردم که ازم دور شه "میرسونمت پیش دوستات....تو خیلی مستی" بازوشو محکم نگه داشتم. با هر قدمی که برمیداشتم بدنش به لرزش میوفتاد...اشکاشو نگه داشته بود؟ چرا گریه نمی کرد؟ نمیدونم...دارم کارایی که قول دادم هرگز انجام نمیدم رو انجام میدم.
"شب خوبی داشته باشید" بیشتر حضورمو به دو پسری که منتظر کناره هم نشسته بودن اعلام کردم.
بدون حرف اضافه ای اونجا رو ترک کردم، درست تا لحظه ای که از اون بار خودمو نجات دادم میتونستم نگاهه جنی رو روی خودم احساس کنم.
YOU ARE READING
jenlisa | memories | Completed
Romanceدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}