pov:lisa
"وایسا ببینم تو واقعا تایلندی هستی؟" یوکی با چشمای گشاد و صدای کاملا شوکه پرسید.
"آره" با افتخار به هویتم جواب دادم و یه لبخند کوچیک داشتم، این دختر کاری کرده بود کمتر توی افکارم غرق شم و فراموش کنم همه چیمو ازدست دادم.
"پس به گمونم بتونی همه جا رو نشونم بدی" با یه لبخند کشیده گفت که ابرو هام بالا رفتن "معلومه که این کارو نمیکنم" من واقعا حوصلشو ندارم. اون برای چند ساعت وقت گذروندن خوبه ولی انرژی زیادش باعث میشه کم کم بخوام بزنم توی دهنش...شاید چون دیگه نمیتونم درک کنم مردم چجوری خوشحالن."چی؟ شوخی میکنی؟ بیخیال خوش میگذره" بلوندی تند تند غر غر میکرد...نه قرار نیست خوش بگذره فقط من قراره شکنجه بشم. قرار نیست راه بیوفتم و راهنمای یه پولدار احمق شم که فک کرده منو خریده، درسته من هنوز اولین دیدارمون فراموش نکردم.
"من واقعا حوصلشو ندارم تازه باید به کارای خودم برسم" دروغ گفتم که دست از سرم برداره. مطلقا هیچ کاری برای انجام دادن ندارم!"دست کم میتونیم تا وقتی برنگشتم کره چند باری همو ببینیم؟"
نفسمو کلافه بیرون دادم "آره میتونیم" معلوم بود که قرار نیست تا وقتی قبول میکنم بس کنه پس فقط چیزی که میخواستو بهش دادم.قبل از اینکه دختره کنارم دوباره با حرفاش شروع به رفتن روی مخم کنه صدای خلبان اعلام کرد که تا چند دقیقه دیگه فرود میایم و منو نجات داد.
با جمع کردن سیم هندزفریم و برگردوندن چهره جدیم به یوکی نشون دادم که باید بس کنه و خوش بختانه انجامش داد.
با گذشت ثانیه ها احساس میکردم محیط اطرافم داره تنگ میشه و اکسیژن کافی باقی نمونده...من واقعا از کره رفتم! همه چیز تموم شده...این بار دیگه بازگشتی نیست.دیگه خبری از خیابونای خاطره انگیز و برخورد های اتفاقی توی بار نیست...همه چی برای ما تموم شده.
مهم نیست که چقدر برای بودن با جنی تلاش کردم، مهم نیست که چقدر هم دیگه رو دوست داشتیم...الان دیگه همش تموم شده.اصلا اون منو دوست داشت؟
حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه احساس تهوع کنم. یعنی من تمام مدت برای اون یه اشتباه بودم و فقط برای تموم شدن این ماجرا منو کنار خودش نگه میداشت. شاید واقعا هیچ عشقی نبوده و فقط اون کارا رو انجاممیداد که باور کنم عاشقمه. منو گول میزد که تنهایی با نایون سر و کله نزنه!هر هدیه و عشقی از طرف اون میتونسته یه دروغ باشه که من با تمام وجودم باورش کردم...
نمیخواستم به اینا فکر کنم...میخوام باور کنم جنی منو دوست داشت و فقط بخاطر ضربه روحی که بهش وارد شد همه چی رو تموم کرد...آره...تقصیر اون نیست!چرا دارم به خودم دروغ میگم؟ شایدم نه...
من نتونستم دخترمو نگه دارم. نتونستم کنارش بمونم و بهش کمک کنم. نمیفهمم چرا وقتی که گفت برم انجامش دادم؛ شاید لازم بود بمونم و نشونش بدم تموم کردن همه چی قرار نیست چیزی رو بهتر کنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/344634480-288-k215012.jpg)
ESTÁS LEYENDO
jenlisa | memories | Completed
Romanceدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}