Pov:lisa
دیشب ناخوداگاه دلم میخواست به حرف جنی گوش بدم و به خونه ی خودم برگردم ولی نه چون فکر میکردم رزی و جیسو ممکنه بهم تجاوز کنن.آره جنی واقعا میتونه بامزه باشه و این موضوع درمورد اون باعث میشه قلبم از خوشحالی از سینم بیرون بزنه، دلم برای شوخیاش تنگ شده بود...صبح رو زودتر از همیشه بیدار شدم و هیچ ایده ای ندارم چرا، شاید بتونم بگم فقط برای برگشتن سرکار هیجان زیادی دارم. دارم مثل بچه ها رفتار میکنم که پیش پیش کلی ذوق میکنن فقط امید وارم این قانون که پیش پیش برای هرچی ذوق کنی خراب میشه عملی نشه.
نمیتونم فکر کردن به جوری که جنی منو لمس میکرد تموم کنم، هیچوقت اینقدر جدی و با اشتیاق نبود، حتی فکر کردن باعث میشه احساسه گرما کنم.
نمیخواستم زمانی که زود بیدار شدم رو هدر بدم پس سریع از توی تختم بلند شدم وبعد از مرتب کردنش دوشه سریعی گرفتم. معمولا علاقه ای به صبحونه ندارم ولی همیشه یه قهوه آماده میکنم، اغلب فراموش میکنم توی قهوم شکر بریزم با این حال با تلخ بودنه اون مایعه تیره هیچ مشکلی ندارم، چون توی تلخیش میتونی یه طعم خوب رو پیدا کنی.
قهوه توصیفی از زندگیه، با خودش مزه ی خوبی رو داره ولی برای رسیدن بهش باید تلخی رو تحمل کنی و اگه بخوای اونو شیرین کنی باید از تجربه کردن اون طعم خوب بگذری. هرچیزی بهایی داره و بهای چشیدن اون طعمه لذت بخش تلخی که روی زبونت باقی میمونه.
هردفعه که کمدمو باز میکنم بیشتر از قبل مطمئن میشم نیاز دارم که لباسای جدیدی بخرم، همه ی کمدم از رنگای تیره و تعداد کمی تیشرته سفید تشکیل شده.
انتخابه لباس هیچوقت برای من زمانه زیادی رو نمی طلبه چون به هر حال همه ی اونا خیلی شبیه به همن پس فرقی نداره که کدومو بپوشم، برخلافه من جنی از هر رنگی چند مدل لباس داره. اون دختر عاشقه درخشیدن و جلب توجه، البته که توی انجام دادن این کارم واقعا فوق العادس.پوف طولانی برای تموم کردن افکارم درمورد جنی کشیدم، نباید زیاد بهش فکر کنم نمیخوام دوباره درگیره وابستگی فکری بهش بشم و وقتی که منو ترک کنه خورد شم. باید حواسم باشه که چیکار میکنم باید ازش دور شم ولی هر بار که اونو میبینم ناخوداگاه به سمتش کشیده میشم. اون چمای گربه ای منو دیوونه میکنن هیچوقت نمی تونم به اون چشمای فریبنده نه بگم هیچوقت نمیتونم ازشون فرار کنم.
اون چشما مرگه منو امضا میکنن...
بعد از پوشیدن لباسام وارد آشپزخونه شدم و شروع به درست کردن قهوم کردم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید و این خوشحال کنندس چون از صبر کردن متنفرم.
همونطور که خودمو روی کانتر میکشیدم لیوانه قهوه رو توی دستم گرفتم، درحال لذت بردن از عطره فوق العادش بودم که صدای زنگ در باعث مزاحمت شد.به چه دلیل کوفتی یه نفر باید این موقع صبح جلوی خونم باشه و البته از یه نفر منظورم رزیه.
از کانتر پایین اومدم و بدون متوقف کردن نوشیدن قهوم به سمت در رفتم. در حین باز کردن در چهره ای رو به خودم گرفتم که رزی به محض دیدنش متوجه ش مزاحمه لحظات لذت بخشم شده.
KAMU SEDANG MEMBACA
jenlisa | memories | Completed
Romansaدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}