Pov:lisa
حس میکنم کاملا عقلمو ازدست دادم،این کارا حتی برای منم زیاده ولی از هدایت کردنه جنی و حس کردن تنه داغش که منو لمس میکنه لذت میبرم. شاید دارم یکم خودخواهانه عمل میکنم شاید دارم اونو وادار به کاری میکنم که واقعا نمیخواد انجامش بده ولی لعنتی من حتی نمیتونم خودمو کنترل کنم...همه ی اطرافمو حرارت پر کرده و موسیقی دیوونه وار به پرده ی گوشم کوبیده میشه.دستامو روی کمر برهنه ی جنی متوقف کردم و آخرین ضربه ی اون صدای قوی به گوشم توی سرم اکو شد. همه جا ساریک شده بود و پر از سکوت بود...برای چند لحظه تنها صدایی که میشنیدم نفس نفسای جنی بود، تنها چیزی که حس میکردم دستاش روی رونم و حرارت تنش بود تا اینکه همه جا از صدای فریاد پر شد و اون حس حرارت جاشو با اضطراب عوض کرد...من چیکار کردم!
جنی به سمتم چرخید، هنوز نفس نفس میزد درست مثله من. نمیخوام اونم این احساسه بدی که من دارمو داشته باشه. بهش لبخندی زدم، بلافاصله لبخند لثه ای بهم نشون داد. به همین راحتی تونست همه ی اون تهوعی که به گلوم فشار میاورد کنار بزنه.
"خودت گناهکاری"
غر زد، خدای من اون درست مثله یه بچس.
شروع به قهقه زدن کردم، این دختره شیرین همون کسیه که تا چند لحظه قبل توی زمین رقص داشت منو به آتیش میکشید؟پس شیطان این شکلیه! معصوم و در عین حال پر حرارت...عشقه شیطانیه من، این دختر منو به اعماق جهنم هول میده و بخاطرش هیچ شکایتی نمیکنم.
"تو خوده شیطانی جنی کیم"
ناخوداگاه افکارمو به زبون آوردم که تک خنده ای کرد
"اگه من شیطانم تو اروسی"
اون الان منو خدای شهوت صدا کرد؟
"نه خیرم تو اونی هستی که منو وادار به این کارا میکنه"
چشماشو واسم چرخوند و نگاهی به کسایی که ازمون فیلم میگرفتن کرد، برای یه لحظه نگران شدم ولی با شنیدن صدای خندش خیالم راحت شد...اون زیبا ترین خنده ها رو داره، دلم میخواد برای ادامه ی زندگیم به خندهاش گوش بدم."ما طرفدار داریم!"
به یه لخنده کشیده گفت و بهم نگاه کرد، من واقعا نمیدونم...نگاهمو به مردم دادم. انگاری ما واقعا طرفدار داریم شاید مثله یه زوجه تیکتاکر با این تفاوت که ما نه زوجیم نه تیکتاکر.
با دیدن چهره ی آشنایی بین جمعیت بالافاصله لبخندم حو شد. چشماش از عصبانیت توی تاریکی میدرخشیدن، برخلاف بقیه که میخندن و میرقصیدن اون ثابت ایستاده بود و فقط بهمون خیره شده بود.
"لیسا چی شده؟"
صدای جنی توجهمو جلب کرد...یعنی واقعا اونو ندیده؟به جای که دختر بلوند ایستاده بود اشاره کردم و جنی بالافاصله خشکش زد
"اون مگه الان نباید سر کارش باشه؟"
رزی با اینکه متوجه نگرانی ما شده بود حتی ذره ای تکون نخورد هنوز اون نگاهه ترسناکشو داشت.با کشیدن دسته جنی اونو از شک خارج کردم و از استیج پایین کشیدم. اگه بیشتر اونجا میموندیم احتمال اینکه رزی اسلحشو دراره و یه تیر مهمونه هردومون کنه زیاد بود.
"جیسو...اگه جیسو بفهمه منو میکشه"
ابروهامو توی هم بردم "بیخیال جیسو خیلی تورو دوست داره"
اشک به آرومی توی چشماش جمع شد "ولی...کاره من باعث میشه به تجارتشون...تجارتمون آسیب برسه"
هیچ ایده ای ندارم از چی حرف میزنه. درسته جنی خونواده ی پولداری داره ولی من فقط در همین حد میدونم هیچوقت بیشتر از این ازش نپرسیدم و خودشم هیچ اشاره ای نکرده. تا جایی که یادمه اون یه دختره لوس نبود که از خونوادش پول بخواد شاید همین دلیلش باشه که هیچوقت درمورد اونا کنجکاو نشدم.
YOU ARE READING
jenlisa | memories | Completed
Romanceدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}