Pov:jennie
تاحالا احساس کردید که میخواید فریاد بزنید ولی صدایی ندارید؟ مثل اینکه توی یه قفس گیر افتادی؛ تلاش میکنی به آرامش برسی ولی حتی چیزایی که آرومت میکردن حالا باعث نگرانیت میشن...این دقیقا حسیه که من الان دارم.میتونم توی بغل لیسا احساس آرامش کنم با این حال منو نگران میکنه که با همین نزدیکیم بهش آسیب نرسونده باشم.
حس میکنم دارم عقلمو ازدست میدم؛ حتی تصور اینکه مادرم همچین عکسی رو دیده باشه هم آزار دهندس چه برسه به اینکه واقعا این اتفاق بیوفته...که افتاده!
"باید با جیسو حرف بزنم..." تنها چیزی که برای شکستن سکوت بین من و لیسا به ذهنم رید همین بود."میخوای بهش بگی اون عکسا در هر لحظه ممکنه پخش شن یا اینکه مامانت اونا رو دیده؟" لیسا با خونسردی تمام همونطور که کم کم از بغلمون جدا میشد به زبون آرود؛ تواناییش توی آروم بودن واقعا تحسین بر انگیزه. گاهی بهش حسودیم میشه!
میدونم توی ترش اونم عصبی و نگرانه ولی اینکه میتونه نشونش نده کاریه که من هیچوقت موفق به انجام دادنش نمیشم و واقعا هم بهش نیاز دارم."همه چی رو بهش میگم" بعد از کمی مکث سریع گفتم "بیرون بمون"
به دنبال حرفم از آسانسور خارج شدم و لیسا رو جلوی دفتره مادرم تنها گزاشتم. اول میخواستم که با هم بریم ولی این جوری فقط قراره چیزای افتضاحی بشنوه پس بهتره اونو بی دفاع و بدون آمادگی قبلی ول نکنم...به گمونم توصیفه خوبی نبود!صدای قدمام توی اتاق به طرز آزار دهنده ای اکو میشد.
لبامو برای گفتن چیزی فاصله دادم ولی قبل از اینکه کلمه ای رو به زبون بیارم مادرم منو ساکت کرد "هیچ توضیح قابل قبولی وجود نداره با این حال میخوام بدونم چجوری میخوای منو قانع کنی"تلاش میکردم خودمو خونسرد نشون بدم، میخواستم نشون بدم که میتونم اوضاع رو کنترل کنم.
قبل از اینکه چیزی بگم روی یکی از صندلی های روبه روی میز نسبتا خلوت و مرتب مادرم نشستم "این احمقانه ترین اتفاقیه که تاحالا واسم افتاده ولی همینه که هست، باید اعتراف کنم کاملا ازم سو استفاده شده ولی برخلاف تصورات تو این کاره لیسا نیست. کسی که اونا رو واست فرستاده آدم درستی نیست و پلیس داره درموردش..."صدای بلندش اجازه نداد حرفمو تموم کنم "پلیس؟ اینقدر احمقی که قبل از من همه چی رو به کسایی سپردی که میشه خرید"
فکمو کمی فشار دادم "رزی مسئول پروندس"
چشماشو چرخوند "یک درصد بهش فکر کن که اون بفهمه تو به پلیس گفتی. چرا نمیتونی اول فکر کنی؟ اصلا حس میکنی تو بخشی از خونواده منی یا خودتو دو دستی تقدیم اون تایلندی کردی"داره به طرز بی ربطی موضوع برو به لیسا میرسونه "مشکله من لیسا نیست پس لطفا بیخیالش شو"
"اونم بخشی از این مشکله" لحنش خشن و تهدید آمیز بود
"میخوای کمکم کنی یا تلاش کنی من از لیسا دور شم؟"
سریع جواب داد "دور کردنت از اون خودش یه کمکه"
VOCÊ ESTÁ LENDO
jenlisa | memories | Completed
Romanceدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}