Pov:lisa
چه اتفاقی افتاد؟ چیزه زیادی یادم نیست...توی کافه بودم...جنی هم اونجا بود! سرم گیج رفت و احساسه سنگینی میکردم و بعدش تاریکی. حالا معلوم شد چرا چیزی یادم نیست من از هوش رفتم. شاید حق با جیسو بود و باید توی بیمارستان میموندم اون جوری به جنی هم بر نمیخوردم.توی کافه از هوش رفتم ولی الان اونجا نیستم...میتونم نرمی تخت رو احساس کنم اینجا قطعا بیمارستان نیست خیلی ساکت و آرومه. جرعت کافی رو برای باز کردم چشمام ندارم. من میخواستم دلیل کاره جنی رو بدونم ولی از هوش رفتم...جرعت کافی رو ندارم که چشمامو باز کنم و با اتاقه خاکستریم مواجه شم.
بعد از مدت ها واقعا میخواستم دوباره به چشمای کشیدش خیره شم حتی میخواستم کنارش بشینم و باهم قهوه بخوریم. دیگه چیزی برای خراب شدن نمونده بود دیگه چیزی نبود که ازش فرار کنم.
دوباره نگرانیای بی دلیلم برگشته بودن دوباره بغضی که گلومو پاره پاره میکرد برگشته بود پس دیگه دلیلی نداشت از جنی فرار کنم. میخواستم اونو با تمام وجود به آغوش بکشم ولی این ضعف لعنتی همه چی رو خراب کرد...از هوش رفتم
نمیتونستم تا ابد توی تختم بمونم. به هرحال هنوزم به شدت گشنم لازمه یه چیزی بخورم. از گشنگی به احتمال زیاد درحال توهم زدن بودم چون میتونستم بوی پاستای مورد علاقمو احساس کنم. امکان نداره چیزی جز توهم باشه چون رزی و جیسو هیچوقت نمیتونن کاری کن اون غذا همچین بوی خوبی داشته باشه...فقط یه نفر میتونه...کیم جنی!
بالاخره کمی پلکامو فاصله دادم که با رنگ صورتی مواجه شدم. این قطعا اتاقه من نیست و قطعا خونهی جیسو هم نیست. با شک چشمامو کامل باز کردم و توی جام نشستم. اتاقه پر زرق و برق. اینجا کجاس؟
اگه این احساسه گشنگی آزار دهنده نبود میتونستم بگم این بهشته با پاستای مورد علاقم ولی بیشتر از بهشت احتمال میدم اینجا خونه ی جنی باشه. ولی چرا باید منو به خونه ی خودش بیاره چرا فقط به جیسو زنگ نزد که فقط از شرم خلاص شه. کیم جنی لعنتی تو داری باهام چیکار میکنی.
سرم به شدت گیج میرفت با این حال برای بلند شدن به سختی تلاش کردم. واسه راه رفتن تلو تلو میخوردم. این وضعیت و این ضعفه جسمیم واقعا آزار دهندس کاش فقط مرده بودم اونوقت لازم نبود این همه دردو تحمل کنم.
به سختی خودمو بیرون از اتاق رسوندم و با جنی مواجه شدم که توی آشپزخونه درحال درست کردن پاستا بود
"جنی"
شکه شد. بنظر میرسه انتظار نداشته اینقدر زود به هوش بیام شایدم فک کرده مردم و میخواسته با اون پاستا جشن بگیره. نه این فکر واقعا احمقانس ون جنی کسیه که منو بیهوش پیدا کرد و نزاشت بمیرم شایدم از اینکه همون موقع نزاشته بمیرم پشیمونه."هی نباید بلند شی برو بشین. یه چیزی واست درست کردم که بخوری وایسا الان میارمش"
لحنش نگران و پر از محبت بود. درست مثله قبل. دلم واسش تنگ شده خیلی دلم واسش تنگ شده. جنیه مهربون و بامزه ای که هرکاری برای مواظبت ازم انجام میداد جنی که حتی وقتی ناراحت بود تلاش میکرد منو بخندونه.
![](https://img.wattpad.com/cover/344634480-288-k215012.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
jenlisa | memories | Completed
Romanceدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}