Pov:jennie
میتونم ببینم لیسا داره تمام تلاششو میکنه که حالمو بهتر کنه و من واقعا نمیخوام درمورد خودم اینطور نگران ببینمش، نمیتونم دست از فکر کردن به اتفاقی که افتاده بردارم...داره منو دیوونه میکنه ولی بهتره که نشون ندم که چقدر حس بدی دارم. نمیخوام دلیلی باشم که لیسا بیشتر از این نگران باشه.با اینکه واقعا میخوام شخصه قوی تر باشم و اونو آروم کنم نمیتونم...فکر نکردن به اتفاقی که افتاده واقعا آزار دهندس، هیچوقت با نشون دادن بدنم به دیگران راحت نبودم و برای رابطه هام فقط ذهنمو خاموش میکردم. لیسا تنها کسی بوده که واقعا میخواستم بهش چیزی که دارمو نشون بدم...درسته که قبل از اونم رابطه داشتم ولی هیچوقت درمورد این موضوع حس خوبی یا علاقه ای نداشتم فقط انجامش میدادم.
لیسا همیشه فرق داشتم، اون منو با ظرافت لمس میکرد به طوری که بنظر میومد میترسید که روی من خراش بزاره، اون مثل الهه ها با من رفتار میکرد و همیشه به آرومی پیش میرفت، با دقت و حوصله ذره ذره ازم تعریف میکرد که همین کارش به تنهایی میتونه منو به اوج برسونه...این دختر کلماتی داره که میتونن همه چی رو زیبا جلوه بدن حتی چیزی که همیشه ازش فراری بودم.
هر زنی درمورد اینکه ممکنه عکساش پخش شه نگران میشه ولی من واقعا نمیتونم فکر کنم که هرکسی اونا رو ببینه...اهمیتی به آبروم نمیدم چون مردم هیچوقت اولویته من نبودن، من فقط...نمیتونم با خودم کنار بیام...از خودم و بدنم متنفرم...بعد از سالها تلاش فکر میکردم باهاش کنار اومدم ولی الان حس میکنم دوباره به همون جنیه سیزده ساله تبدیل شدم که سعی میکنه با پوشیدن لباسای گشاد دخترونگیشو بپوشونه
"میشه من آخریشو داشته باشم؟"
با صدای لیسا از افکارم بیرون کشیده شدم. نگاهی به لیسا کردم که با چشمای پاپی بهم خیره شده، نگاهمو از چشمای لیسا به کاسه ی بستنی دادم که فقط یه قاشق مونده بود. حتی متوجه نشدم کی همشو تموم کردم، درسته که جوری رفتار کردم انگار همشو برای خودم میخوام ولی من واقعا میخواستم بستنیمو با لیسا تقسیم کنم؛ وقتی که توی افکارم غرق میشم واقعا نمیدونم که چیکار میکنم.آخرین قاشق بستنی رو به دهن لیسا نزدیک کردم و با خوشحالی اونو توی دهنش کشید. اون شبیه بچهاس ولی امشب تبدیل به یه بچه ی با ادب و قانع شده.
"لیسا...ممنونم"
گلوم وقته گفتن کلمات میسوخت، حس میکردم دوباره اشکام تصمیم به پایین اومدم دارن پس برای مخفی کردنشون از لیسا ودمو توی بغلش تحمیل کردم، برای پیدا کردن احساس امنیته بیشتری صورتمو به سینه ی لیسا فشار دادم...عطر و گرمای اون بهم احساسه خوبی میده، بغله لیسا خونه ی منه...نمیخوام دوباره از دستش بدم
"عزیزم واسه چی تشکر میکنی؟"
درحالی که پشتمو نوازش میکرد با صدای محبت آمیزی پرسید
"واسه اینکه کنارمی..."
خودمم نمیدونم دارم چی میگم، فقط واقعا ازش ممنونم و نمیخوام دوباره به خاطر به زبون نیاوردنش اونو ازدست بدم.
YOU ARE READING
jenlisa | memories | Completed
Romanceدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}