22_reflection

336 49 20
                                    

Pov:lisa
جنی...نگران بنظر میرسه. نشون میده که حالش خوبه ولی یه چیزی اشتباه بنظر میرسه، این اشتباه کاری میکنه ضربان قلبم شدت بگیره، میتونم بگم زیادی آشناس...هربار که جنی منو ترک میکنه و رفتاراش عوض میشن این احساسو دارم. چطور توصیفش کنم؟ چیزی شبیه به تنش که انعکاسش باعث نگرانی میشه و در نهایت اون نگرانی توده ای از تهوع رو به سمت گلوم هول میده؛ هربار در نهایت تمامه احساساتی که روی هم تلنبار شدن با رفتن جنی به اشکای نا منظم تبدیل میشن.

نگاهمو از جاده گرفتم و به جنی دادم، زیر لب موسیقی که خودش انتخاب کرده بود رو زمزمه میکرد و با انگشتاش به فرمون ضربه میزد ولی حرکات انگشتاش همراه با ریتم موسیقی نبودن و این عصبی بودنشو نشون میده. اون عادتای کوچیکی رو در زمان عصبی شدن داره که هرکسی متوجه اون نمیشه ولی من زمان زیادی رو برای شناختن تنش هاش گزاشتم و اینکه در کنار من دست از  تظاهر برمیداشت بیشتر برای شناختنش بهم کمک میکرد.

نیاز دارم چیزی بگم، یه چیزی که تنش بینمون ازبین ببره یا حد اقل جنی یه چیزی بگه ولی در عین حال از توی سکوت نشستن درکنارش لذت میبرم. اون میتونه توی سکوت بشدت آرامش بخش باشه ولی الان یه تنش آزار دهنده داره خفم میکنه. شاید اگه واقعا تلاش کنم هزاران ایده برای شروع یه مکالمه بهم حمله ور بشن ولی برای گفتن هر کلمه ای میترسم. با اینکه جنی هیچوقت بی دلیل با لحن عصبی باهام حرف نزده میترسم که چیزی بگم.

باید این ترس مسخره و بی دلیلی که بهش عادت دارمو کنار بزنم و تلاش کنم جنی رو آروم کنم حتی شاید بهتره ازش بپرسم چیشده...ولی اگه پرسیدم و گفت بهم هیچ ربطی نداره چی؟ بیش از حد ضایع میشم و نشون میدم که دارم فضولی میکنم؛ درست نمیگم؟

شاید باید فقط کمتر فکر کگنم و باهاش حرف بزنم. بعضی وقتا زیادی فکر کردن باعث میشه بعضی چیزا رو ازدست بدم. نمیدونم چرا ولی همیشه یه مشکلی دارم. گاهی با فکر نکردن اشتباه میکنم و گاهی اینقدر فکر میکنم که در کل از انجام هرکاری پشیمون میشم که این خودش کوهی از اشتباهاته.

"نمیخوای چیزی بگی؟"
و این جنی بود که دوباره اولین قدم رو برای شکل گرفتن یه مکالمه برداشت...حالا نمیدونم باید چه جوابی بدم، با اینکه این سوال خیلی سادس هیچ جوابی واسش ندارم.
"چیزی واسه گفتن ندارم...روزت چطور بود؟"
با احتنیاط به زبون آوردم که مطمئن شم اشتباهی نمیکنم...اشتباهی که جنی رو ازم دور کنه!
"عادی...همونطور که قرار بود باشه پیش رفت..." بعد از جمع کردن نفسش ادامه داد "چرا با یوکی سر یه میز بودی؟"

حجم عظیمی از استرس بهم حملهخ ور شد؛ من واقعا با اون دختر هیچ کاری نداشتم و اگه این واسم دردسر ساز شه...نمیدونم!
"نمیخواست تنهایی غذا بخوره و از اونجایی که بهم گفت ازدواج کرده منم میزمو باهاش شریک شدم"
فرمانو عصبی چرخوند "لیسا اصلا فکر میکنی؟ قرار نیست به هرکسی اجازه بدی کنارت بشینه"
فکر نمیکنم متوجه شده باشه که داره برای همچین چیزه مسخره ای سرم داد میزنه

"جنی حق نداری منو برای اشتباهی که نکردم تنبیه کنی"
با حرص کلماتو به زبون آوردم. مدت ها پیش هیچوقت جرعت نداشتم اینقدر مستقیم و با همچین لحنی با جنی حرف بزنم ولی حالا میتونم به راحتی این کارو کنم. من یه بار اونو کاملا ازدست دادم و نبود هر ردی از اون رو توی زندگیم تجربه مکردم، با اینکه نمیخوام ازدستش بدم ولی برای دوباره ازدست ندادنش نمیخوام خودمو عوض کنم چون زندگی بدونه اونو چشیدم پس قرار نیست بترسم...مثل گذشته زندگی بدون اون توی ذهنم یه جهنم ناشناخته نیست.

درسته هنوزم زندگی که جنی بخشی از اون نیست یه جهنم حساب میشه ولی نه جهنی که نمیشناسم. من ذره ذره ی اون جهنم رو میشناسم و میتونم توی اون زندگی لعنتی دووم بیارم. وایسا...چرا دارم به زندگی که جنی توش نیست فکر میکنم؟ خدای من خدای من این اتفاقا خیلی آشناس و ذهنم داره توهمه ترک شدن رو میزنه.

jenlisa | memories | Completed Where stories live. Discover now