Pov:lisa
دیشب ما همه چی رو فراموش کردیم و همه ی اون زمانو برای خودمون گزاشتیم ولی حالا دیگه شب تموم شده. خواه ناخواه باید به واقعیت برگردیم، واقعیتی که توی اون ما دچار یه بحرانیم...واقعیتی که توی اون من و جنی زیاده روی کردیم.درسته که داشتیم نزدیک میشدیم ولی این اشتبها کاملا اشتباهه یه اشتباهه خیلی بزرگ و برگشت ناپذیر. با اینکه میگم اشتباهه واقعا به این موضوع باور ندارم ولی مطمئنم جنی خودشو برای اتفاقه دیشب سرزنش میکنه، اون همیشه یه آدم محتاط بود و همین باعث میشد بارها و بارها ازم دور شه. میترسم...میترسم اونو دوباره ازدست بدم. میترسم وقتی که چشماشو باز کنه دیگه اون نگاهه گرمو نداشته باشه میترسم وقتی که از اینجا بیرون میره دیگه برنگرده.
"لیسا...بیدار شدی!"
صدای نازک و خستش همراه با حرکته آرومه سرش روی شونم منو از افکاره عذاب آورم بیرون کشید.
"آره عزیزم"
با لحن ملایمی جوابشو دادم. میترسیدم به چشماش نگاه کنم ولی بالاخره نگاهمو به اون چشمای گربه ای دادم...اونا هنوز میدرخشیدن، مثل همیشه درخششه خیره کنندشو داشت."با رزی درموردش حرف زدی؟"
توی لحنش نگرانی موج میزد، هرچقدرم خودشو خونسرد نشوش بده میدونم که ذهنش چقدر درگیره.
"آره اون بهش رسیدگی میکنه"
درسته که اون بهش رسیدگی میکنه ولی من حتی مطمئن نیستم که واقعا میتونه انجامش بده یا نه. اون توی کارش فوق العادس ولی فکر نمیکنم نایون اینقدر احمق باشه که توی باره خودش گیر بیوفته. نمیتونم اینا رو به جنی بگم با اینکه میدونم الانشم داره بهش فکر میکنه...ولی به هرحال هنوزم درصدی احتمال وجود داره که ندونه.با حس کردن فشاری روی قفسه ی سینم چشمام گشاد شدن...الان باور مکنم این بچه گربه برای بلند شدن دستشو روی سینم گزاشت؟
"ج..جنی...داری قفسه سینمو میشکنی"
با چشمای خوابالود نگاهی به دستش که بین سینهام فشار میاورد کرد و سریع اونو عقب برد
"ببخشید حواسم نبود"
ناخوداگاه به بامزگیش خندیدم. بعضی وقتا واقعا میتونه خنگ باشه.پشتم درد میکرد...کاش میتونستم تمام روزو توی تختم بمونم. حتی نمیدونم چرا اینقدر استخونام درد میکنن.
با تنبلی و به کمک دستام توی جام نشستم
"صبحونه؟"
از جنی پرسیدم و انتظار داشتم که چیزی که برای صبحونه میخواد بخوره رو بگه"لیسا شوخی میکنی؟ میخوای بشینی با خیال راحت صبحونه بخوری انگار که هیچی نشده"
تقریبا سرم داد زد. خب چرا این جوری میکنه من فقط گشنمه...درسته من برای ماه ها از هرگونه خوراکی فراری بودم ولی حالا جنی برگشته و تا وقتی که اونو دارم فک نکنم چیزی باشه که بتونه اشتهامو ازم بگیره.درسته که میتونم به زبون بیارم که جنی برگشته ولی ته دلم هنوزم میترسم که بره...این واقعا سخته، همیشه نگرانم که منو تنها بزاره. نگرانیم جوریه که باعث میشه گاهی فکر کنم جنی اصلا منو دوست نداره...چرا باید داشته باشه؟
اون جنی کیمه...میدرخشه و فوق العادس اون حتی نیاز نداره تلاش کنه و همیشه مقدار زیادی پول توی دستش داشته باشه، ولی من چی؟ من یه دختر از محله ی ارزون قیمتیم که جنی اولین بار بهش گفت افتضاحه...
![](https://img.wattpad.com/cover/344634480-288-k215012.jpg)
YOU ARE READING
jenlisa | memories | Completed
Romanceدنیای خاطر غوطه ور در شهوت و درد... رویا های ازدست رفته... یه شروع دوباره... {تکمیل شده}